🤍"جانَم میرَوَد"🤍
#پارتچهلیکم
گوشیش و برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خونه مریم برن زهرا برعکس نازی این مراسم و دوست داشت و مهیا می دونست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
_شهاب
_جانم بابا
_پوستراتون خیلی قشنگه
_زدنشون؟؟
مریم سینی چایی و روی میز گذاشت
_آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی و جلوی پدرش گرفت ....
_دستت درد نکنه دخترم
_نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
_واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش و بست و عینکش و از روی چشمانش برداشت
_ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
_واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
_مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
_خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جاش بلند شد
_من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت...
روی تخت دراز کشید و دو دستش و زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی اونو با اون عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد اون روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد...
استغفرا... زیر لب گفت
_ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش رو برداشت برایش پیامک اومده بود از دوستش محسن بود
_سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد....
_اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس و قطع کرد...
و مقنعه و سر کرد رژ لب ماتی رو لباش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش و برداشت و از اتاق بیرون رفت...
_کجا داری میری مهیا
نمی دونست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش و بده
_دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
_همسایمون مهدوی رو میگی
_آره دیگه.. من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورشون نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشه برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن بشه مهیا با زهرا دست داد
_خوبی
_خوبم ممنون
_میگم مهیا نازی نمیاد
_نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
_مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
_خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
_کیه
_باز کن مریم
_مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خونه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن...
از بین اونا سارا و نرجس و شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش اومد
_اومدی مهیا
_بله اومدم آب قند بخورم برم
_تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به اونا نگاه می کردند
مهیا زهرا رو به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود...
اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا رو اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب و برای دخترا تعریف کرد
سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهرا_پس من چرا ندیدم
سارا_کوری خواهرم
دخترا خندیدندکه صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را اوردن
_اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش و پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
_شاید چون دارن کار می کنن در اوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت...
مهیا صدایش و بالا برد
_شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
_شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم و کشید
_چی میگی شهین جون شما با این خوشکلیت دل منو بردی با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
_وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان و دوباره به دهانش نزدیک کرد
_میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کردآب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود...
دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
_مهیا میکشمت پسرمو کشتی
_واه شهین جون من چیزی نگفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
سارا_پسرخالمو فراری دادی
_ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش و کشید
_بشین سرجات دیوونه...
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلیکم
در این موقعیت چاره ای جز اعتماد نداشتم
به سمت ماشین میروم و در صندلی عقب جای میگیرم او هم سریع خودش را به ماشین میرساند وروی صندلی راننده مینشیند
نگاهی به اطرافم می اندازم تقریبا بیابان بود و اتاقی هم که من درآن بودم یک انباری.
چشم بندی به سمتم میگیرد
چشم بند را از او میگیرم و روی چشمانم قرار میدهم
سعی میکنم با صداهای اطرافم بفهمم که کجا هستم صدای بوق و فریاد راننده ها به گوش میرسد
بوی اسپندی که به مشامم میرسد
چقدر برایم آشنا بود حالا یادم آمد دفعه آخری که آمدم اینجا با نرگس بودم که از دانشگاه برمیگشتیم و من هوس بستنی کرده بودم.
اینجا فقط یک خیابان با خانه خودمان فاصله دارد.
پس واقعا داشت مرا به خانه میرساند
نفس عمیقی میکشم!
اما با یادآوری حرف های او ترس و استرس تمام وجودم را فرا میگیرد
_چرا باید باهات ازدواج کنم¿
احسان که نه بهتر است بگویم شهاب در جوابم می گوید
+چون مجبوری.
_چرا مجبورم با تویه...
حرفم را میخورم نباید هر حرفی را میزدم او آدم خطرناکی بود
با دلهره میپرسم
_دایی و زندایی میدونن
با عصبانیت می غرد:
هیچکس نمی دونه توهم بهتره خودتو به ندونستن بزنی واگرنه که طور دیگه ای باهات رفتار میکنم!
+چشم بندتو بردار
با عجله چشم بندم را از روی صورتم برمی دارم
از ماشین پیاده میشوم
+یادت نره قول و قراری رو که بینمون بود
با حرص به او خیره میشوم
به سمت در خانه میدوم و محکم به آن میکوبم
صدای خسته شخصی به گوشم میرسد
+کیه؟
_ریحانم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍"جانَم میرَوَد"🤍
#پارتچهلیکم
گوشیش و برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خونه مریم برن زهرا برعکس نازی این مراسم و دوست داشت و مهیا می دونست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
_شهاب
_جانم بابا
_پوستراتون خیلی قشنگه
_زدنشون؟؟
مریم سینی چایی و روی میز گذاشت
_آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی و جلوی پدرش گرفت ....
_دستت درد نکنه دخترم
_نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
_واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش و بست و عینکش و از روی چشمانش برداشت
_ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
_واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
_مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
_خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جاش بلند شد
_من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت...
روی تخت دراز کشید و دو دستش و زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی اونو با اون عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد اون روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد...
استغفرا... زیر لب گفت
_ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش رو برداشت برایش پیامک اومده بود از دوستش محسن بود
_سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد....
_اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس و قطع کرد...
و مقنعه و سر کرد رژ لب ماتی رو لباش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش و برداشت و از اتاق بیرون رفت...
_کجا داری میری مهیا
نمی دونست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش و بده
_دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
_همسایمون مهدوی رو میگی
_آره دیگه.. من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورشون نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشه برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن بشه مهیا با زهرا دست داد
_خوبی
_خوبم ممنون
_میگم مهیا نازی نمیاد
_نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
_مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
_خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
_کیه
_باز کن مریم
_مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خونه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن...
از بین اونا سارا و نرجس و شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش اومد
_اومدی مهیا
_بله اومدم آب قند بخورم برم
_تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به اونا نگاه می کردند
مهیا زهرا رو به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود...
اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا رو اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب و برای دخترا تعریف کرد
سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهرا_پس من چرا ندیدم
سارا_کوری خواهرم
دخترا خندیدندکه صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را اوردن
_اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش و پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
_شاید چون دارن کار می کنن در اوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت...
مهیا صدایش و بالا برد
_شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
_شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم و کشید
_چی میگی شهین جون شما با این خوشکلیت دل منو بردی با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
_وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان و دوباره به دهانش نزدیک کرد
_میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کردآب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود...
دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
_مهیا میکشمت پسرمو کشتی
_واه شهین جون من چیزی نگفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
سارا_پسرخالمو فراری دادی
_ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش و کشید
_بشین سرجات دیوونهه
🤍'جانممیرود'🤍
#پارتچهلیکم
مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند.
ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید.
از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد.
ــ چرا با شما نیومد؟!
ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد.
مکثی کرد و ادامه داد:
ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه...
آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد....
مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد.
از استرس بر دستان
#رمان
#جانممیرود
نویسنده:سرکارخانمفاطمهامیری