🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 امروز برای من یک روز متفاوت بود روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرارشود سوار ماشین میشویم +خب دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست _خرید من بمونه واسه فردا +چرا فردا؟ _اگه یه نگاه به ساعتت بندازی میفهمی بانو. +پس الان کجا میری _بریم یه چیزی بخوریم روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد لبخند بی رمقی میزند +پس شکمو هم هستی _آره اونم چه جور البته اگه بعد از ازدواج چیزی ازم باقی بمونه با دستپخت شما. +باشه آقا جبران میکنم ماشین را روبه روی یکی از رستوران های بزرگ و شیک متوقف میکنم از ماشین پیاده میشوم با سرعت در ماشین را برای ریحانه باز میکنم چادرش را در دستانش محکم میفشارد و از ماشین پیاده میشود +ممنون _وظیفه است اما فردا نوبت شمااست +من؟؟ _امروز من مطیعت بودم فردا نوبت توعه. لبش را میگزد و نگاه نافذ و قوی اش را روی چهره ی من می چرخاند +کی گفته؟ _طبق قول و قرارمون +قول قرارمون؟؟کدوم قرار من کِی قول دادم که خودم خبر ندارم _قول من و تو نداره دیگه +وایی نمی دونم نرگس از دست تو چکار میکنه _نه اتفاقا برعکس وارد سالن بزرگ رستوران میشویم یکی از صندلی ها را عقب میکشم و با دستم به ریحانه اشاره میکنم چادرش را جمع و جور میکند و روی صندلی مینشیند روبه روی اش جای میگیرم و دستم را روی میز قرار میدهم مدتی نمیگذرد که پیش خدمت رستوران جلوی من ظاهر میشود پیش خدمت مرد جوان لاغر اندامی بود نگاه کوتاهی به ریحانه میااندازم _شما چی سفارش میدی؟ +فرق نداره هرچی شما سفارش بدی. مِنو را از روی میز برمی دارم _دو پرس کوبیده لطفا پیش خدمت با چشم آرامی از من دور میشود _ریحانه ،میخواستم بگم که من.. آب دهانم را قورت میدهم و ادامه میدهم _من دوست دارم.. نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی