🌹فصل اول
🌱برگ دوم
بعد هم زود می رفت.دوست نداشت به حمام مردانه برود.سال ها بود او را ندیده بودم. یک بار که پدربزرگ شاد و سرحال بود،گفت:《هاشم!تو دیگر بزرگ شده ای. باید به فکر ازدواج باشی.می خواهم تا زنده ام، دامادی ات را ببینم.اگر خدا عمری داد و بچههایت را دیدم،چه بهتر!بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم.》
نمی دانم چرا در آن لحظه، یک دفعه به یاد ریحانه افتادم.
یک روز که پدربزرگم از حمام ابوراجح برگشته بود،از پله های کارگاه بالا آمد و بدون مقدمه گفت:《حیف که ابوراجح، شیعه است،وگرنه دخترش ریحانه را برایت خواستگاری می کردم.》
با شنیدن نام ریحانه، قلبم به تپش افتاد.تعجب کردم.فکر نمی کردم هم بازی دوره کودکی، حالا برایم مهم باشد.خودم را بی تفات نشان دادم و پرسیدم:《چی شد به فکر ریحانه افتادید؟ 》
روی چهارپایه ای نشست و با دست مال سفید و ابریشمی عرق از سر و رویش پاک کرد.
شنیده ام دخترش حافظ قرآن است و به زن ها قرآن و احکام یاد می دهد.چقدر خوب است که همسر آدم، چنین کمالاتی داشته باشد!
برخاست تا از پلهها پایین برود. دو سه قدمی رفت و پاسست کرد.دستش را به یکی از ستون های کارگاه تکیه داد وگفت:《این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته:《در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب هایش را بشود شمرد.》
بارها این مطلب را گفته بودپیش دستی کردم و گفتم:《می دانم. اول آن شیعه است و دوم این که چهره زیبایی ندارد.》
_آفرین! همین دوتاست.اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم،اطمینان دارم سر سوزنی در آن خیانت نمی کند. اهل عبادت و مطالعه است.خوش اخلاق و خوش صحبت است.همیشه برای کمک آماده است؛اما افسوس همان طور که گفتی،بهره ای از زیبایی ندارد و پیرو مذهبی دیگر است.هر چه باشد شیعه شیعه است و سنی سنی.
این جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت. دست هایش را روی میز ستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند، گفت:《یک حمامی اگر زیبا هم نبود نبود،ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت،رغبت کنند بخرند.》
داشتم یاقوتی را میان گردنبند گران قیمتی کار می گذاشتم. دستش را روی گردنبند گذاشت.چشم های درشت و درخشانش را کاملاً گشوده بود.گفت:《بلند شو برویم پایین! از امروز باید توی مغازه کار کنی.》
کاغذهای لوله شده ای را که روی آن ها طرح هایی برای زیورآلات ظریف و گران قیمت کشیده بودم،از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم.
پدربزرگ! خودت قضاوت کن.خوب ببین!طراحی و ساخت این ها مهم تر است یا فروشندگی و با خانم ها سروکله زدن؟
با خون سردی کاغذها را دوباره لوله کرد.آن ها را به طرف بزرگترین شاگردش، که،برای خودش اُستادی زبردست بود، انداخت. شاگرد، لوله کاغذ را در هوا گرفت.
نُعمان! تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی می کند،می سازی.باید چنان کار کنی که نتواند اشکال و ایرادی بگیرد.
نُعمان کاغذ ها را بوسید و گفت:《اطاعت می کنم اُستاد!》
سَری از روی تاسف تکان دادم.پدربزرگ به من خیره شده بود. گفتم:《پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم،آن وقت...》
باز دستش را روی گردنبند گذاشت.
همین حالا.
لحنش آرام اما نافذ بود.نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم.برخاستم. پیشبند را از دور کمرم باز کردم. آن را روی چهارپایه ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاو شاگردان،پشت سر پدربزرگ، از پله ها پایین رفتم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃