🌹فصل ۳ 🌱برگ ششم به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش، دست و دلم به کار نمی رفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت:《زود برگرد!》 پا را که از مغازه بیرون گذاشتم، گفت:《سلام مرا به ابوراجح برسان!》 نگاهش که کردم،پوزخندی تحویلم داد. بازار شلوغ شده بود.صداها و بوها احاطه ام کردند.در آن بازار بزرگ و پررفت و آمد،کسی احساس تنهایی نمی کرد. سمسارها،کنار کاروانسرا،جنس هایی را که به تازگی رسیده بود جار می زدند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد‌.ستون های مایلِ آفتاب، از نورگیرها و کناره های سقف، روی بساط دست فروش ها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند، افتاده بود.گرد وغبار در ستون های نور می چرخید و بالا می رفت. از کنار کاروانسرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته‌ را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آن ها بودند. در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود،بوی قهوه، فلفل، کُندُر و مِشک، دماغ را قلقلک می داد.بازرگانان، خدمت کارها، غلامان، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت و آمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنی های بازار، سرگرم کنم،اما نمی توانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب می برد. در آن قهوه خانه، آب انبه و شیرینی نارگیلی می فروختند که خیلی دوست داشتم. هر روز سری به آنجا می زدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی مَشکی بزرگ بر پشت داشت،آب خوری مسی اش را به طرف رهگذرها می گرفت.تشنه ام بود اما بی اختیار از کنار سقا گذشتم. پسر بچه ای پشت سر مادرش گریه می کرد و مادر بی توجه به گریه او ،زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند می رفت.دلم می خواست به همه کمک کنم.می خواستم هر چه را آن بچه برایش گریه می کرد،بخرم و زنبیل را تا در خانه شان برای آن زن ببرم. قبلا به این چیزها توجه نمی کردم.می فهمیدم که حال دیگری دارم. بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای کوتاه می خورد و پایین می رفت.حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم بر می داشتم. گاهی از پشت سر،تنه می خوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتند و از آن تعریف می کردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر،مارگیری معرکه گرفته بود.با چوبی،مار کبرایی را از جعبه بیرون می کشید. مار دیگری را دور گردن انداخته بود. دو شِحنه دست ها را بر قبضه شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایره تماشا گران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار. ایستادم. مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی اش، آمدن یک طوفان بود.سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم.نمی دانستم در آن چند دقیقه، بر من چه گذشته بود. دلم در هم کشیده شده بود. سکه ها را در دست می فشردم. آن دوسکه شاید روزهایی را یا او گذرانده بودند. بارها لمسشان کرده بود.انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که می تپید.هیچ وقتِ دیگر، دیدن ریحانه چنین تاثیری بر من نگذاشته بود.می خواستم بخندم. می خواستم گریه کنم و اشک بریزم. می خواستم بدوم تا همه،هراسان،خود را کنار بکشند. می خواستم در انباری تنگ و تاریک مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم. دو زن از کنارم گذشتند. بر خود لرزیدم که شاید ریحانه و مادرش باشند،اما آنها نبودند. به راه افتادم. هنور در بازار بودند؟نه. زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند. کنیزی با دیدنم خندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من می گذشت، پی برده بود. ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت. شاید هم داشت به زن ها درس می داد. تنها امیدم آن بود که آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد.آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی را داشت که سکه ها برای من؟گوشواره را به گوش کرده بود، معنای خنده کنیزک چه بود؟این سوال ها فکرم را مشغول کرده بود. نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم. به یاد حرف پدربزرگ افتادم که می گفت:《حیف که ابوراجح شیعه است،وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم.》 نمی دانم چه چیزی بین ما و شیعیان فاصله ایجاد می کرد.آن ها هم مثل مانماز می خواندند، روزه می گرفتند، قرآن می خواندند و به حج می رفتند. اگر راهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند.سیاهِ تنومندی به من تنه زد.پیرمرد دست فروشی،طبقی تخم‌ مرغ جلویش گذاشته بود. ریسه های سیر از دیوار بالای سرشان آویزان بود.تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم‌ مرغ ها بگذارم. فرش فروشی که آن سوی بازار، روی قالی ها وگلیم هایش لمیده بود و قلیان می کشید،با دیدن این صحنه، خنده اش گرفت.🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃