فرا گرفته و گویا در دریای نمک فرو
رفته اند. دهان هایشان بسته و قلب هایشان مجروح است. آنقدر نصیحت
کرده اند که خسته شده اند و آنقدر سرکوب شده اند و کشته داده اند که انگشت شمار گشته اند.》
بعد معاویه نفس بلندی کشید و پرسید:《به من بگو عمروعاص،تو از کدام یک از این گروه هایی؟》
تبسمی کردم و گفتم:《روشن است که من از کدام گروهم؛ از آن گروهی که زاهدند و با تقوی و به قول علی آنقدر نصیحت کرده اند که خسته شده اند...
مگر نصیحت های مرا نمی شنوی؟!
خسته ام کردی از بس گفتم و ناشنیده گرفتی !》
معاویه گفت:《تو هیچ یک از این چهار گروه نیستی!تو گروه پنجمی که علی هنوز هم نتوانسته است تو را بشناسد. تو مرا نصیحت نکن!آنقدر مار خورده ام که افعی شده ام. آنچه را گفتی خود نیز می دانم. آن جوان شامی خامی کرد،خون مرا به جوش آورد،طاقت از دست دادم و گرنه
می دانستم که باید در فرصتی دیگر سر به نیستش می کردم. بگذریم بگو تو چه
کرده ای؟》
گفتم:《گروه های زیادی را به سراسر گسیل داشته ام. آنها هر یک پیراهن خونین در دست دارند تا به مردم بگویند این پیراهن خونین خلیفه ی مقتول است که به ناحق به دست علی و یارانش کشته شده و حالا علی قصد دارد با حمله به شام، همه را از دم تیغ بگذراند،دین محمد را نابود و قرآن خدا را آتش بزند.
شاعران در ذم شعرها می سرایند و سخنرانان به منبر می روند. موجی بر علیه علی به راه افتاده است که گمان نکنم کسی بتواند نام علی را بر زبان آورد مگر اینکه او را ناسزا گوید. جاسوسانی هم به شهرهای کوفه و مدینه رفته اند، منتظرم خبرهایی از آنها برسد. ما باید هرچه زودتر سپاهیان خود را برای مقابله با علی تجهیز کنیم.》
معاویه چشم های درشتش را ریز کرد،انگشت میانی را روی شقیقه اش...
کشیش سر راست کرد،قوسی به کمرش داد و گردنش را چند بار به راست و به چپ گرداند. بعد برگ کاغذ را به چشم هایش نزدیک کرد؛ ادامه ی کلمات خوانا نبود.چند سطری بیشتر باقی نمانده بود تا این بخش از نوشته های عمروعاص به پایان برسد.ورق را برگرداند و روی اوراق خوانده شده گذاشت. با اینکه دلش می خواست یک فنجان قهوه می نوشید و خستگی اش را می گرفت،اما همین که با دو انگشت عینکش را بلند می کرد و چشم هایش را
می مالید،،کافی بود تا دوباره مطالعه را پی بگیرد...
این مکتوب را نیمه شبی است که
می نویسم. اتفاق جالب امروزم،گفتگویم با عبیدالله بن عمر فرزند خلیفه ی دوم،عمر بن سعد بن وقاص از صحابه ی پیامبر و عبدالرحمان پسر خالد بن ولید، از فرماندهان لشکر اسلام بود. هر سه مردانی میانسال بودند و شباهت چندانی با پدرانشان نداشتند. آن پدران،قرص و محکم و استوار و این پسران،متزلزل و آشفته،شهر و دیار خود را ترک کرده و به دامان معاویه آویخته بودند.
معاویه بساط شراب را برچیده بود و
نمی خواست پیش جوانانی که اندک اعتقاداتی داشتند،شراب بنوشد.
می خواستم از زیر زبانشان،دلیل آمدنشان را به شام بدانم و اینکه از آنها چه سودی به ما خواهد رسید.
عبیدالله بن عمر بزرگتر از آن دو بود و موقعیتش به عنوان پسر خلیفه ی دوم، بالاتر. معاویه از او خواست حال که از دست علی که قصد جانش را داشته گریخته در مسجد جامع کبیر به منبر برود و از جنایات علی پرده بردارد. اما عبیدالله تردید داشت ،گفت:《هنوز شک دارم که علی در قتل عثمان دست داشته باشد. اگر او به قصاص قتل《هرمزان 》و آن دو تن قصد جان مرا نمی کرد مدینه را ترک
نمی کردم.》
یادم می آید آن روزها من در مدینه بودم؛ وقتی ابولولو عمر را به قتل رساند،همین عبیدالله به انتقام خون پدر،دختر خردسال ابولولو را شقه شقه کرد. هرمزان را نیز که غلام مسلمان بود،به جرم دوستی با ابولولو کشت .یک نفر دیگر هم به دست او به قتل رسید. اگر جلویش را
نمی گرفتند،بسیاری از مردم بی گناه را به قتل می رساند. همه فکر می کردند عبیدالله به جرم قتل افراد بی گناه،قصاص خواهد شد اما عثمان او را بخشید. این کار عثمان برای علی گران آمد. او خواهان قصاص عبیدالله بود،اما عثمان به این دلیل که او فرزند خلیفه ی مقتول است رهایش کرد. علی سوگندخورد اگر روزی به قدرت برسد،حکم خدا را درباره ی عبیدالله اجرا خواهد کرد .و چنین شد که او به دامان معاویه آویخت و معاویه کوشید از او ابزاری برای اهدافش بسازد. هرچند عبیدالله مقاومت می کرد؛اما این مقاومت پایدار نبود.
از عبیدالله پرسیدم:《چرا به درخواست معاویه گوش نمی سپاری؟اگر دست علی به تو برسد،در کشتنت درنگ نخواهد کرد. پس کمک کن تا علی کشته شود و خود از مرگ نجات یابی. 》
عبیدالله به فکر فرو رفت. معاویه برای اینکه او را تحت فشار نگذارد و مجال اندیشیدن به او بدهد رو به عمربن سعد گفت:《عمر! تو بگو چرا به نزد من آمدی؟》🍂
#قصه_شب
#قدیس
#
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃