eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
3.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
25 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹عرض سلام و احترام حضور شما سروران ارجمند شبتون بخیر دوستان عزیزم با تموم شدن قصه دخترشینا از امشب قصه جدیدی رو براتون بارگذاری می کنیم به نام( رؤیای نیمه شب) امیدوارم همون‌طور که از دو قصه قبل خوشتون اومد ودنبال می کردید ،رؤیای نیمه شب هم توجهتون رو جلب کنه و خوشتون بیاد. این شما و این هم اولین برگ از قصه(رؤیای نیمه شب) ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فرا گرفته و گویا در دریای نمک فرو رفته اند. دهان هایشان بسته و قلب هایشان مجروح است. آنقدر نصیحت کرده اند که خسته شده اند و آنقدر سرکوب شده اند و کشته داده اند که انگشت شمار گشته اند.》 بعد معاویه نفس بلندی کشید و پرسید:《به من بگو عمروعاص،تو از کدام یک از این گروه هایی؟》 تبسمی کردم و گفتم:《روشن است که من از کدام گروهم؛ از آن گروهی که زاهدند و با تقوی و به قول علی آنقدر نصیحت کرده اند که خسته شده‌ اند... مگر نصیحت های مرا نمی شنوی؟! خسته ام کردی از بس گفتم و ناشنیده گرفتی !》 معاویه گفت:《تو هیچ یک از این چهار گروه نیستی!تو گروه پنجمی که علی هنوز هم نتوانسته است تو را بشناسد. تو مرا نصیحت نکن!آنقدر مار خورده ام که افعی شده ام. آنچه را گفتی خود نیز می دانم. آن جوان شامی خامی کرد،خون مرا به جوش آورد،طاقت از دست دادم و گرنه می دانستم که باید در فرصتی دیگر سر به نیستش می کردم. بگذریم بگو تو چه کرده ای؟》 گفتم:《گروه های زیادی را به سراسر گسیل داشته ام. آنها هر یک پیراهن خونین در دست دارند تا به مردم بگویند این پیراهن خونین خلیفه ی مقتول است که به ناحق به دست علی و یارانش کشته شده و حالا علی قصد دارد با حمله به شام، همه را از دم تیغ بگذراند،دین محمد را نابود و قرآن خدا را آتش بزند. شاعران در ذم شعرها می سرایند و سخنرانان به منبر می روند. موجی بر علیه علی به راه افتاده است که گمان نکنم کسی بتواند نام علی را بر زبان آورد مگر اینکه او را ناسزا گوید. جاسوسانی هم به شهرهای کوفه و مدینه رفته اند، منتظرم خبرهایی از آنها برسد. ما باید هرچه زودتر سپاهیان خود را برای مقابله با علی تجهیز کنیم.》 معاویه چشم های درشتش را ریز کرد،انگشت میانی را روی شقیقه اش... کشیش سر راست کرد،قوسی به کمرش داد و گردنش را چند بار به راست و به چپ گرداند. بعد برگ کاغذ را به چشم هایش نزدیک کرد؛ ادامه ی کلمات خوانا نبود.چند سطری بیشتر باقی نمانده بود تا این بخش از نوشته های عمروعاص به پایان برسد.ورق را برگرداند و روی اوراق خوانده شده گذاشت. با اینکه دلش می خواست یک فنجان قهوه می نوشید و خستگی اش را می گرفت،اما همین که با دو انگشت عینکش را بلند می کرد و چشم هایش را می مالید،،کافی بود تا دوباره مطالعه را پی بگیرد... این مکتوب را نیمه شبی است که می نویسم. اتفاق جالب امروزم،گفتگویم با عبیدالله بن عمر فرزند خلیفه ی دوم،عمر بن سعد بن وقاص از صحابه ی پیامبر و عبدالرحمان پسر خالد بن ولید، از فرماندهان لشکر اسلام بود. هر سه مردانی میانسال بودند و شباهت چندانی با پدرانشان نداشتند. آن پدران،قرص و محکم و استوار و این پسران،متزلزل و آشفته،شهر و دیار خود را ترک کرده و به دامان معاویه آویخته بودند. معاویه بساط شراب را برچیده بود و نمی خواست پیش جوانانی که اندک اعتقاداتی داشتند،شراب بنوشد. می خواستم از زیر زبانشان،دلیل آمدنشان را به شام بدانم و اینکه از آنها چه سودی به ما خواهد رسید. عبیدالله بن عمر بزرگتر از آن دو بود و موقعیتش به عنوان پسر خلیفه ی دوم، بالاتر. معاویه از او خواست حال که از دست علی که قصد جانش را داشته گریخته در مسجد جامع کبیر به منبر برود و از جنایات علی پرده بردارد. اما عبیدالله تردید داشت ،گفت:《هنوز شک دارم که علی در قتل عثمان دست داشته باشد. اگر او به قصاص قتل《هرمزان 》و آن دو تن قصد جان مرا نمی کرد مدینه را ترک نمی کردم.》 یادم می آید آن روزها من در مدینه بودم؛ وقتی ابولولو عمر را به قتل رساند،همین عبیدالله به انتقام خون پدر،دختر خردسال ابولولو را شقه شقه کرد. هرمزان را نیز که غلام مسلمان بود،به جرم دوستی با ابولولو کشت .یک نفر دیگر هم به دست او به قتل رسید. اگر جلویش را نمی گرفتند،بسیاری از مردم بی گناه را به قتل می رساند. همه فکر می کردند عبیدالله به جرم قتل افراد بی گناه،قصاص خواهد شد اما عثمان او را بخشید. این کار عثمان برای علی گران آمد. او خواهان قصاص عبیدالله بود،اما عثمان به این دلیل که او فرزند خلیفه ی مقتول است رهایش کرد. علی سوگندخورد اگر روزی به قدرت برسد،حکم خدا را درباره ی عبیدالله اجرا خواهد کرد .و چنین شد که او به دامان معاویه آویخت و معاویه کوشید از او ابزاری برای اهدافش بسازد. هرچند عبیدالله مقاومت می کرد؛اما این مقاومت پایدار نبود. از عبیدالله پرسیدم:《چرا به درخواست معاویه گوش نمی سپاری؟اگر دست علی به تو برسد،در کشتنت درنگ نخواهد کرد. پس کمک کن تا علی کشته شود و خود از مرگ نجات یابی. 》 عبیدالله به فکر فرو رفت. معاویه برای اینکه او را تحت فشار نگذارد و مجال اندیشیدن به او بدهد رو به عمربن سعد گفت:《عمر! تو بگو چرا به نزد من آمدی؟》🍂 # دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
گفت:《ما آن روزها هر دو در مکه می زیستیم. دین محمد هنوز نو پا بود و کسانی که با پیامبر خدا بیعت کرده بودند، توسط سران بت پرست مکه در فشار و آزار بودند. من یکی از آنهایی بودم که به دستور پیامبر خدا،به سرزمین حبشه هجرت کردیم. تو را خوب به خاطر دارم که به اتفاق خالد بن ولید،به حبشه آمدید تا نا را باز گردانید. 》 پیرمرد پوزخندی زد؛سرش را تکان داد و گفت:《نمی خواهی آن وقایع را کذب بدانی؟نمی خواهی که بگویی رودروی پیامبر اسلام نایستاده ای و با او مقاتله و جنگ نکرده ای؟!》 خشم داشت در وجودم رخنه می کرد. خودداری پیشه ساختم. گفتم:《منظورت چیست پیرمرد؟چرا با کنایه حرف می زنی؟ امروز همه مسلمان و پیروی دین محمدیم .》 با دست پیراهن خونین عثمان را نشان داد و گفت:《اگر چنین است،این بازار مکاره ای که راه انداخته اید برای چیست؟ چرا می خواهید با فریب مردم به جنگ حق بروید؟خود را آماده جنگی می سازید که در آن جز هلاکت برای امت محمد حاصل دیگری ندارد. از خدا بترس عمروعاص!مرگ از رگ گردن به تو نزدیکتر است. چه می خواهی به دست آوری تا پیش از آنکه پیک مرگ گریبانت را بگیرد، بتوانی از آن سود جویی؟》 با خشم گفتم:《موعظه ات تمام شد پیرمرد؟حالا از سر راهمان کنار برو!اگر بابت این موعظه پولی هم می خواهی می دهم. 》 دست به جیب بردم،چند دینار بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. به خشم آمد و فریاد زد:《لعنت خدا و رسول خدا بر ت و خائنانی چون تو باد که مردم را می فریبید و خون آنان را بر زمین می ریزید!از مقابل چشم هایم دور شو ای کافر شراب خوار و زن باره که پوست و گوشت و خونت از خوک و شراب انباشته است! آن وقت خود را مدافع خون عثمان می نامید و با علی می جنگید؟!》 به سرعت به راه افتادیم. محمد و عبدالله با تعجب نگاهم می کردند. پیرمرد هنوز داشت با صدای بلند دشنام می داد.گمان نمی کردم در میان مسلمانان شام،باشند کسانی که هنوز دل در گرو علی داده باشند .》 امروز حال خوشی نداشتم. به عبدالله و محمد که می رفتند تا سپاهیان را سامان دهند،گفتم به معاویه بگویند من امروز به نزدش نخواهم رفت و قصد استراحت دارم. اما حوالی ظهر بود که پیکی از سوی معاویه آمد،با چند بسته نامه به همراه یادداشتی از خود معاویه در آن نوشته بود نامه های مربوط به جاسوسان مان در کوفه را بخوان و فردا صبح در این باره با من سخن بگو. 》 یکی از نانه ها متعلق به لقمان بن حکم بود؛نوشته بود:《تحرکات زیادی در بین مردم کوفه به چشم می خورد. احتمال حرکت سپاه علی به سوی شام افزايش یافته و علی در خطبه هایی که ایراد می کند، مردم را به جهاد و جنگ با معاویه فرا خواند. او روز جمعه در مسجد کوفه، خطبه ای ایراد کرد که بخشی از آن را عیناً می آورم:بنی امیه با نور حکمت،جان و دل را روشن نساخته و با شعله‌های فروزان دانش،قلب خود را نورانی نگذارند. چونان باقی مانده ی غذایی اندک در ته دیگ یا دانه های غذای چسبیده در اطراف ظرف، شما را مانند پوست های چرمی به هم پیچیده می فشارند و مانند خرمن شما را به شدت می کوبند و چونان پرنده ای که دانه های درشت را از لاغر جدا کند مؤمنان را از میان شما جدا ساخته نابود کنند. آگاه باشید که همانا ترسناک ترین فتنه ها در نظر من،فتنه بنی امیه بر شماست؛فتنه ای کور و ظلمانی که سلطه اش همه جا را فرا گرفته و بلای آن دامنگیر نیکوکاران است به خدا سوگند بنی امیه پس از من برای شما زمامداران بدی خواهند بود. آنان چون شتر سرکشی که دست بر زمین کوبد و لگد زند و با دندان گار گیرد و از دوشیدن شیر امتناع ورزد،با شما چنین برخوردی کنند و از شما کسی باقی نگذارند،جز آن کس که برای آنان سودمند باشد. بلای فرزندان امیه بر شما طولانی خواهد ماند. فتنه های آنان پیاپی با چهره های زشت و ترس آور و ظلمتی چون عصر جاهلیت،بر شما فرود خواهد آمد. آنچه گفتم و قوعش حتمی است؛اگر در برابر بنی امیه مقاومت نکنید و فریب وعده هایش را بخورید. 》 نامه را به گوشه ای پرت کردم. این مردک هر چه علی گفته برای ما کتابت کرده بدون اینکه از اخبار پنهان چیزی نوشته باشد. 》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
کشیش به انتهای سالن رفت. کلید در و قسمتی از چوب آن شکسته شده بود. کشیش چشم هایش را بست و کف هر دو دستش را روی پیشانی اش گذاشت. پلیسی که مسن تر بود و درجه ی ستوانی داشت،دستش را جلو آورد و دست نحیف و استخوانی کشیش را به گرمی فشرد و گفت:《سلام پدر. من ستوان استپان هستم. ببخشید که کمی دیر رسیدیم.》 پلیس دوم که جوان تر بود ولاغر اندام،و بند کیف مشکی اش را روی شانه اش انداخته بود،به کشیش سلام کرد و به طرف محراب رفت. ستوان استپان نگاهی‌ به اطرافش انداخت و رو به کشیش گفت:《متأسفم پدر، سرقت از کلیسا نهایت بی شرمی است... آیا چیز با ارزشی هم به سرقت رفته است؟》 کشیش گفت:《به نظر نمی رسد از اموال کلیسا چیزی برده باشند،اما در کشوی میز کارم دو هزار دلار پول نقد بود که حالا نیست. 》 یکی از زن ها آه بلندی کشید.ستوان رو به آنها گفت:《خانم ها!لطفا شما سالن کلیسا را ترک کنید. 》 سپس رو به کشیش گفت:《سارق یا سارقین از کجا وارد کلیسا شده اند؟》 بعد به دو زن که بین رفتن و ماندن مردد بودند،نگاه کرد؛در واقع چشم غره رفت. زن ها صلیب کشیدند و به طرف در خروجی به راه افتادند. کشیش با دست،در پشتی را نشان داد و گفت:《قفل آن در شکسته شده است. 》 ستوان به طرف در رفت و لحظه ای بعد برگشت و به همکارش که داشت با دقت بهم ریختگی محراب را نگاه می کرد گفت:《سرکار دنیس!لطفا از در پشتی انگشت نگاری کنید. بعد بیایید به دفتر کار جناب کشیش. 》 کشیش و ستوان به طرف دفتر کار به راه افتادند. کشیش نمی توانست به محراب نگاه کند؛بی حرمتی بزرگی که نسبت به ساحت مقدس کلیسا شده بود او را آزار می داد. ستوان با دیدن دفتر بهم ریخته ی کشیش پرسید:《آیا شما همیشه در دفتر کارتان مبلغ قابل توجهی پول نگهداری می کنید ؟》 کشیش روی یکی از صندلی ها نشست، گفت:《نه!من هیچ وقت پولی در دفترم نگه نمی داشتم. این دو هزار دلار،پول یک مرد تاجیک بود که قرار بود بیاید و آن را از من بگیرد. 》 ستوان به کشیش خیره شد و گفت:《یک مرد تاجیک؟ آیا او می دانست شما دو هزار دلار را در دفتر کارتان نگه می دارید؟》 کشیش که اصلا حوصله ی سین جیم های پلیس را نداشت،بی حوصله جواب داد:《خیر! او چیزی نمی دانست. قرارمان دو روز پیش بود،اما نمی دانم چرا نیامد.》 در سؤالات ستوان،بوی سوء ظن به مشام کشیش رسید: ببخشید پدر!آیا شما با این مرد تاجیک، قصد معامله ی چیزی را داشتید؟ کشیش فکر کرد ای کاش نامی از مرد تاجیک نمی آورد و ذهن ستوان را به سمت معامله ی کتاب که در روسیه امری غیر قانونی بود نمی کشاند: 《هیچ معامله ای در بین نبود .او جوانی بود که احتیاج به کمک داشت و فرد خیری این پول را به من داد تا در اختیار او قرار دهم. 》 ستوان پرسید:《می توانید نام مرد تاجیک را به من بگویید؟》 کشیش احساس کرد در بد مخمصه ای گرفتار شده است. دسته ی صندلی را محکم فشرد تا بر اعصابش مسلط شود. گفت:《ماجرای این سرقت،قطعا هیچ ارتباطی با مرد تاجیک ندارد. او می توانست به موقع بیاید و پولش را بگیرد و برود؛پس دلیلی ندارد که دو روز بعد بیاید و پول خودش را به سرقت ببرد. 》 ستوان فکر کرد این کشیش پیر به نکته ی جالبی اشاره کرده است. هیچ آدم عاقلی نمی آید پول خودش را بدزدد؛آن هم از کلیسایی که ورود به آن مخاطراتی دارد. علاوه بر آن،بهم ریختگی محراب کلیسا ، نشان می داد که سارق یا سارقین به دنبال چیزهای دیگری هم بوده اند. البته شما راست می گویید پدر!ذهن من به طرف ماجرای قتل یک مرد جوان تاجیک سوق داده شد که دو روز پیش جنازه اش را در یک شرکت ساختمانی پیدا کردیم. ظاهرا نگهبان آن شرکت بوده. صد البته نباید بین آن مرد تاجیک مقتول و مرد تاجیکی که قرار بود شما دو هزار دلار را به او بدهید،رابطه ای وجود داشته باشد.》 کشیش در صندلی فرو رفت و مچاله شد. رنگ صورتش چنان پرید که از نگاه تیزبین ستوان دور نماند. خیره به کشیش نگاه کرد:چه شد پدر؟حالتان خوب نیست؟ کشیش سعی کرد کنترلش را حفظ کند،اما ممکن نبود موفق به این کار شود.مرد تاجیک به او گفته بود که در یک شرکت ساختمانی نگهبان است. پس دلیل نیامدن او...! هر چند به قتل رسیدن مرد تاجیک می توانست خیال او را از بابت کتاب برای همیشه راحت کند،اما قتل او بی ارتباط با کتاب و آن دو مرد مشکوک روس نبود. اگر آن دو مرد که حالا می توانست حدس بزند قاتل مرد تاجیک هستند،به سراغ او می آمدند چه پیش می آمد؟ سرقت از کلیسا هم باید کار آنها باشد. واضح بود که آنها به دنبال کتاب بودند؛پس دست از سر او هم بر نمی داشتند. ستوان دستش را روی شانه ی او گذاشت و پرسید:《چه شده پدر؟حالتان خوب نیست؟》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
آن روز سلیم مشتی اوراق پاپیروس مصری را به دستم داد و گفت که آنها را از یک مرد شامی خریده است. سخت متعجب شدم که دست خط عمروعاص را پس از گذشت ۶۰ سال در اختیار دارم . نوشته ها را با تعجیل خواندم. شاید وقوع جنگ،فرصت نوشتن ادامه ی وقایع را به او نداده بود و این خواست خدا بود که پس از این همه سال،این نوشته ها به دست من برسد؛منی که عمروعاص را در جنگ صفین بارها دیده بودم و هنوز هم چهره ی کریه و زشت او را به خاطر دارم. ...آن‌ روز چهارشنبه ۲۵ ماه شوال سال ۶۳ هجری بود. نسیم سردی صورت هایمان را تازیانه می زد،اما گرمای وجود علی،آتش درونمان را شعله ورتر می ساخت. امام در رأس سپاه،با وقار و متانت به پیش می رفت. نه زره پوشیده بود و نه خود را به پوشش‌ های رزمی آراسته بود. تمام آنچه در بر داشت پارچه ای مرقع،کوتاه تا مچ پایش و کمربند بافته شده از لیف خرما بود. روزها و هفته ها رفتیم،تا به سرزمین صفین رسیدیم و به طلایه داران سپاه که فرمانده اش مالک اشتر بود،ملحق شدیم. روزی و شبی به استراحت و تجدید قوا و ساماندهی نیروها گذشت. لشکر معاویه با فاصله ای نه چندان دور، مقابلمان بودند. آنها بر ساحل رود فرات خیمه زده بودند. خبر رسید که معاویه دستور داده لشکر علی حق نزدیک شدن به رود و برداشتن و نوشیدن از آب فرات را ندارد. دسته هایی از سربازان معاویه چون دیواری مقابل رود ایستاده بودند. امام دستور جنگ نمی داد. کم آبی و تشنگی سپاهیان را می آزرد. امام پیکی به نزد معاویه فرستاد تا قبل از آغاز جنگ به او فرصت بدهد با تن دادن به بیعت، مسلمانان را به کشتن ندهد.و نیز از او خواست تا سربازانش را از ساحل فرات دور کند تا لشگریان کوفه از آب فرات بنوشند. اما معاویه با هردو پیشنهاد امام مخالفت کرد. همه منتظر فرمان حمله بودیم،اما امام رو به لشگریانش گفت:《سپاه معاویه با بستن آب بر شما،شما را به پیکار فرا می خواند. اکنون‌ بر سر دو راهی هستید؛ یا به ذلت در جای خود بنشینید یا شمشیرها را از خون آنان سیراب نمایید تا خود از آب فرات سیراب شوید.》 ما شمشیرهایمان را رو به آسمان بلند کردیم و خواستار جنگ با سپاه معاویه شدیم. علی می دانست که کنار زدن سربازان معاویه از ساحل فرات،کار چندان سختی نیست. از مالک اشتر و اشعث خواست تا با سربازان تحت امر خود، محاصره ی فرات را پایان دهند. عقب راندن سربازان معاویه با کمترین تلفات صورت پذیرفت. آنها از کنار فرات رانده شدند و در نقطه ای مرتفع و بی آب و گیاه قرار گرفتند. ما می دانستیم که سربازان معاویه بدون آب قادر به ادامه ی نبرد نخواهند بود. خوشحال بودیم که جنگ ما با شامیان،بدون نبردی چندان به پایان خواهد رسید. وقتی مالک اشتر و اشعث پیروز از جنگ به نزد علی باز گشتند،اشعث رو به علی گفت:《حال تو را خشنود ساختیم ای امیرالمؤمنین؟ اینکه فرات در اختیار ماست و این دشمن است که باید از تشنگی هلاک شود یا بیعت با شما را بپذیرد.》 علی گفت:《به اندازه ی نیازتان از آب بردارید و به اردوگاه خود برگردید. بگذارید سپاه معاویه هم از آب بردارند.》 یاران علی از این تصمیم شگفت زده نشدند،اما سربازان معاویه ناباورانه فکر می کردند که چگونه علی آب را از دشمن خود دریغ نمی کند. روزها یکی پس از دیگری می گذشت. همه بی صبرانه منتظر دستور حمله از سوی علی بودیم ،اما علی با فرستادن فرستادگانی به نزد معاویه،او را به صلح و تن دادن به بیعت فرا می خواند. پیغام معاویه اما بهانه ی خونخواهی عثمان بود . ما همچنان در صفین بودیم. صفین چونان پوستی پیسه به نظر می رسید؛چون ماری سیاه و سفید قطعه زمینی از صلح که به وسیله ی یکدندگی معاویه شکاف برداشته یا کتابی از جنگ که به وسیله ی آن به صلحی همیشگی دست یابد که پریشانی امتش را به امنیت تبدیل کند و زندگی و سلامت را به آنان ارزانی دارد. روزها می گذشت؛نه صلح بود و نه جنگ. علی پیوسته هم پیمان با زندگی بود و در پرهیز از جنگ،و معاویه دوستدار همیشگی ستیز و مرگ. برخی زمزمه های ناخوشایند در سپاه علی، برخی امیدها را بر باد می داد. گویی صبر علی در تأخیر انداختن جنگ،صبوری را از آنها می گرفت. زمزمه هایی به گوش می رسید،می گفتند:《باید پس از نبرد بر سر فرات،حمله ی بزرگ آغاز می شد... علی باید بیش از این ملاحظه نکند و بر دشمن پشته بسازیم...آیا علی از مرگ می هراسد؟آیا سپاه شام از ما قوی تر است؟ و علی سپاه خود را به صبر و آرامش فرا می خواند و می گفت:《اینکه می گویید به خاطر ترس از مرگ فرمان جنگ نمی دهم، به خدا سوگند باکی ندارم که به آغوش مرگ بروم یا مرگ نزد من آید .به خدا سوگند هیچ روزی جنگ را به تأخیر نینداختم جز به امید اینکه گروهی به من بپیوندند و هدایت شوند.🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
عرق از سر و رویم می ریخت. گاهی که فرصتی پیش می آمد به اطرافم نگاه می کردم؛امام را می دیدم که سوار بر اسب،شمشیر دو لبه اش را بر فرق شامیان می کوفت. دیدن امام و اطمینان از زنده بودن او به من قوت قلب می داد و من در کنار عبدالله فرمانده ی شجاعم اینک در قلب سپاه شام بودیم. آنها چاره ای جز عقب نشینی نداشتند و هر قدمی که از آنان به پس می نشست، ما به خیمه گاه معاویه نزدیکتر می شدیم. اطراف خیمه گاه او سربازانش فشرده و منسجم ایستاده بودند تا مانع نزدیک شدن ما به معاویه شوند. هراس و وحشت را در صورت خسته ی آنها به وضوح می دیدم. هرچند آنها با معاویه پیمان مرگ بسته بودند و قصد داشتند تا رسیدن به مرگ از معاویه محافظت کنند،اما پیشروی گروه ما که عبدالله سرمست از آن شمشیر می زد و رجز می خواند،ما را به جلو فرا می خواند تا قرارگاه معاویه را تصرف کنیم. هر لحظه که می گذشت،به خرگاه سفید و بزرگ معاویه نزدیکتر می شدیم. دعا می کردم با کشته شدن معاویه و فرار لشکریانش،غائله ی صفین هر چه زودتر به پایان برسد. اما پنج ستون از فداییان معاویه،خرگاه او را در حلقه ی خود داشتند و ما برای شکستن این محاصره،تلاش می کردیم. ناگهان متوجه شدیم که پیشروی زیاد باعث شده که در محاصره ی آنها قرار بگیریم. البته بعدها شنیدم که عقب نشینی تعدادی از سربازان ما از جناح راست،باعث دور زدن سربازان شام و به محاصره در آمدن ما شده است. اینک باید هم از جلو هم از پشت با دشمن می جنگیدیم. شرایط به گونه ای بود که مجال ایستادن و سر از کار دیگران در آوردن نبود. فقط صدای چکاچک شمشیرها و فریادها و رجزهایی بود که هر دو طرف بر زبان می آوردند. اما صدای عبدالله از همه بلندتر بود. عبدالله خیس عرق شمشیر می زد. پیرمردی با آن سن و سال و جنگیدنی چنین،به جوانانی چون من امید و انگیزه می داد. عبدالله گویی فقط به خرگاه سفید معاویه فکر می کرد و شاید امید به کشتن معاویه بود که از همه پیشی می گرفت. جلوتر رفت و من هرگز ندیدم که چگونه در زیر بارانی از سنگ نقش زمین شد. سنگ هایی که یکی از آنها سرم را شکافت. در زیر باران سنگ ها، قدرت مقاومت و پیشروی نداشتیم. ناچار برای در امان ماندن از سنگ،تصمیم به عقب نشینی گرفتیم. بخصوص که صدای مالک اشتر هم به گوش می رسید که ما را از پیشروی منع و دعوت به عقب نشینی می کرد. به عقب باز گشتیم. در نقطه ای امن روی زمین نشستم. دهانم خشک شده بود و بدنم خیس عرق بود. از جراحت سرم،خون بیرون می زد. سرم را با پارچه ای بستم و چشم به میدان کارزار دوختم که صدها نفر از کشتگان و مجروحان جنگ،روی زمین افتاده بودند. مالک در جبهه ی راست می جنگید و امام در جبهه ی چپ شمشیر می زد. پرچم های قبایل مختلف عرب از هر دو سپاه به سرنيزه ها دیده می شد. با اینکه می توانستم آبی بخورم و ساعتی استراحت کنم،اما از جا برخاستم و در حالی که صورتم به خون سرم آغشته بود، به طرف میدان جنگ رفتم تا در پیروزی سپاه امام نقشی داشته باشم. آن روز نبرد با کشتگانی از هر دو سپاه به پایان رسید و ما در میان کشتگان خود، جسد عبدالله بن بدیل را نیز یافتیم که محاسن سفیدش به خون نشسته بود. تا دو روز هر دو سپاه به کار دفن کشته ها و التیام مجروحان و سازماندهی سپاه خود پرداختند. روزی دیگر دو سپاه مقابل هم ایستادند. حمله ای انجام نشد و جنگ نفر به نفر ادامه یافت. با کشته شدن عبدالله، علی فرماندهی گردان ما را به عهده گرفت. از آن پس،من به علی نزدیکتر شدم. روز حمله ای دیگر فرا رسید؛حمله ای سنگین و برق آسا که یاران معاویه یکی پس از دیگری بر زمین می افتادند. خرگاه معاویه در صدمتری قرار داشت و سقوط آن حتمی بود. ناگهان از میان سپاه معاویه،عده ای قرآن ها را بر نیزه زده پیش آمدند و فریاد زدند:《ای مردم عراق! علی و معاویه را به حال خود رها کنید!بر همسران و فرزندان خود رحم کنیم!دست از جنگ بشوییم و به قرآن تمسک جوییم و راه حکمیت را در پیش گیریم!》 اما مالک اشتر جلو رفت و مقابل آنان ایستاد و گفت:《ما به نیرنگ تن نمی دهیم!اما...》 * * * کشیش سرش را بلند کرد و آخرین برگ از پوست نوشته را روی اوراق دیگر گذاشت. به نظر نمی رسید که یادداشت های مرد عرب به پایان رسیده باشد،اما دیگر ورق ها پوستی نبود و اوراق کاغذی کتاب نیز، ادامه ی این ماجرا را چگونه پی بگیرد و بفهمد که در نهایت این جنگ چگونه به پایان رسیده است. ناگهان فکری به خاطرش رسید. اوراق روی میز را جمع کرد و لپ تابش را جلو کشید و آن را روشن کرد. اینترنت مثل همیشه می توانست پاسخ بسیاری از سؤالاتش را بدهد. پیکار صفین واژه‌ ای بود که به ذهنش آمد.🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ای علی!دستور بده مالک اشتر دست از جنگ بشوید و باز گردد! مالک به قلب سپاه معاویه تاخته است. هرچه زودتر به او امر کن تا باز گردد! ای علی!تصمیم خود را بگیر؛یا جنگ با معاویه را ترک کن یا ما جنگ با تو را آغاز خواهیم کرد! علی موجی از شمشیرها را دید که با فریاد اعتراض یارانش،آسمان را می شکافت. تصمیم به ادامه ی جنگ یا به صلح،هر دو ارمغانی جز شکست نداشت. علی احساس کرد چاره ای جز تن دادن به این موج فریب خورده و سرکش ندارد. پس تن به شکست بدون خونریزی داد: یزید بن هانی!به نزد مالک اشتر برو و به او بگو دست از جنگ بشوید و باز گردد. یزید بن هانی به سوی میدان نبرد تاخت. طولی نکشید که بازگشت و گفت:《مالک سلام می رساند و می گوید تا شکست کامل معاویه راه چندانی نمانده است. من بزودی با خبر پیروزی باز خواهم گشت.》 علی به یارانش نگاه کرد؛آنها دوباره تهدید کردند که اگر مالک را باز نگردانی ما خود با شمشیرهایمان او را باز خواهیم گرداند. علی به یزید بن هانی گفت:《برو و به مالک بگو علی از تو می خواهد باز گردی. 》 مالک به ناچار دست از جنگ شست و برگشت؛در حالی که از خشم چهره اش به سرخی گراییده بود. مردانی با ریش های دراز و پیشانی هایی پینه بسته از سجده های طولانی در نماز،مقابلش ایستاده بودند. دوستانی که حالا نگاهشان پر از کینه و نفرت بود. اشتر انگشت به سوی آنها گرفت و غضبناک گفت:《ای فریب خوردگان دنیاپرست!به خدا سوگند که نیرنگ و فریب معاویه گریبانتان را گرفته است و از حق دور شده اید. گمان می کردم نمازهایتان برای دوری از دنیا و شوق دیدار پروردگارتان است؛حال آنکه فرارتان را از جهاد در راه خدا،فرار از مرگ به سوی دنیا می بینم. رویتان سیاه باد ای کسانی که سیمایتان مسلمانی است اما در قلب هایتان حُب دنیا و شهرت زندگی لانه ساخته است!اگر فرصت می دادید،در کمتر از یک ساعت کار معاویه را ساخته بودم .》 سخنان مالک تأثیری بر مردان ریش دراز نداشت. آنها با تمسخر به اشتر نگاه می کردند و او را جنگ طلب می نامیدند. اینک او می دید که شکاف در سپاه کوفه، علی را گوشه نشین کرده است. کاسه های داغ تر از آشی سرنوشت جنگ را به دست گرفته بودند که در رأس آنها اشعث بن قیس قرار داشت؛مردی که تا همین ایام،تشنه جنگ با سپاه معاویه بود و او را دشمن خدا می نامید،حالا فرمان به آشتی با دشمن خدا می داد. ساعتی گذشت و اشعث که برای مذاکره با معاویه به خیمه گاه او رفته بود،با نامه ای از سوی معاویه بازگشت. معاویه خطاب به علی نوشته بود:《کشمکش میان ما طولانی شده و هر یک خود را در تحصیل آنچه از طرف مقابل می طلبد،محق می داند. در حالی که هیچ یک از طرفین دست طاعت به دیگری نمی دهد. از هر دو طرف افراد زیادی کشته شده اند و می ترسم که آینده،سیاه تر از گذشته باشد. من و تو مسئول این نبرد بودیم و جز من و تو کسی مسئول این جنگ و این کشته ها نیست. من پیشنهادی دارم که در آن زندگی و صلاح امت و حفظ خون آنان و آشتی و کنار رفتن کینه هاست و آن اینکه دو نفر،یکی از یاران من و دیگری از اصحاب تو که مورد رضایتند،میان ما بر طبق قرآن حکمیت و داوری کنند. این برای من و تو خوب تر و دافع فتنه است. از خدا در این باره بترس و به حکم قرآن رضا بده اگر اهل آن هستی. 》 امام نامه را که خواند،خم بر ابرو آورد. فکر کرد کار دنیا به جایی رسیده است که آدمی چون معاویه او را به قرآن و اطاعت از آن فرا می خواند!قلم برداشت و پاسخ نامه ی معاویه را این چنین داد:《ستمگری و دروغگویی شخص را در دین و نیایش تباه می کند و لغزش اورا نزد عیب جویان آشکار می سازد. تو می دانی که بر جبران گذشته ها قادر نیستی. گروهی به ناحق با شکستن پیمان،آهنگ خلافت کردند و دستور صریح خدا را تأویل نمودند و خداوند،دروغ آنان را آشکار ساخت. از روزی که در آنی،کسی که پایان کارش ستوده است خوشحال شود و آن کسی که رهبری خود را به دست شیطان سپرده و با او به نبرد برنخاسته،پشیمان می گردد. ما را به حکم قرآن دعوت کردی در حالی که تو اهل آن نیستی .ما تو را پاسخ نگفتیم، ولی داوری قرآن را پذیرفتیم. 》 انتخاب دو نفر از دو طرف به عنوان شورای حکمیت در دستور کار قرار گرفت. خبر رسید که معاویه عمروعاص را برگزیده است و اشعث با مشورت همفکران خود بدون اذن علی اعلان کرد که:《ما ابوموسی اشعری را انتخاب کرده ایم.》 علی تعجب کرد؛ابوموسی اشعری،همان کسی بود که در جنگ جمل امام را یاری نکرد و عملاً در مقابل او ایستاد،پس اینک چگونه می توانست نماینده ی امام در شورای حکمیت باشد و بر حق تکیه بزند و از حقوق علی دفاع کند؟! علی گفت:《من به ابوموسی اشعری راضی نیستم و او را شایسته ی این کار نمی دانم. او از ما جدا شد،مردم را از یاری من بازداشت،سپس فرار کرد تا اینکه به وی تأمین دادم و از گناهش گذشتم. من به حکمیت ابن عباس راضی ام که شایسته تر از اوست. 》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
مردمی که با نگرانی به‌ امام چشم دوخته بودند،پرسید:《یا امیرالمؤمنین! ما را بگویید چه کنیم؟اگر بنی امیه بر ما حاکم شوند چگونه با آنان مقابله کنیم؟》 امام به او نگاه کرد و پاسخ داد:《آنها به نام دین سخن می گویند و خود را پیرو دین محمد می نامند. به نام دین جنایت ها می کنند. آنها به رنگ های گوناگون ظاهر می شوند. از ترفندهای مختلفی استفاده می کنند. برای شکستن شما از هر پناه گاهی بهره می گیرند و در هر کمین گاهی به شکار شما می نشینند. قلب هایشان بیمار و ظاهرشان آراسته است. بر رفاه و آسایش مردم حسد می ورزند و بر بلا و گرفتاری مردم می افزایند و امیدواران را نا امید می کنند. مدح و ستایش را به یکدیگر قرض می دهند. آنها برای هر حقی ،باطلی و برای هر دلیلی شبهه ای و برای هر زنده ای قاتلی و برای هر دری کلیدی و برای هر شبی چراغی تهیه کرده اند. در آغاز،راه را آسان و سپس در تنگناها به بن بست می کشانند. آنها یاوران شیطان و زبانه های آتشند. پس حاکمان خود را بشناسید. و از آنها اطاعت نکنید!هر چند آنها شما را بکشند و اسیر و زندانی کنند. 》 تعداد افرادی که به دور امام حلقه زده بودند،افزایش یافته بود. همه به جز امام و مالک،بر زمین نشسته بودند .پرسش ها یکی پس از دیگری پرسیده می شد و علی با متانت به آنان پاسخ می داد. تا اینکه یکی از مردان میانسال از جا برخاست و با بیانی فصیح،علی را مدح گفت و با شادمانی نشست. علی اما با چهره‌ای برافروخته به او نگاه کرد و گفت:《آنچه را در مدح من گفتی خوش نداشتم و نپسندیدم. خوش ندارم در خاطر شما بگذرد که من ستایش را دوست دارم و خواهان شنیدن آن می باشم. گاهی مردم ستودن افرادی را روا می دانند، اما من از شما می خواهم که مرا با سخنان زیبای خود نستایید تا از عهده ی وظایفی که نسبت به خدا و شما دارم برآیم و حقوقی را که مانده است بپردازم. پس با من آن چنان که با پادشاهان سرکش سخن می گویید حرف نزنید و چنان که از آدم خشمگین کناره می گیرند،دوری نجویید و با ظاهرسازی با من رفتار نکنید و گمان مبرید که اگر حقی به من پیشنهاد دهید یا پرسشی از من بپرسید یا مرا سرزنش نکنید. بر من گران خواهد آمد. پس،از گفتن کلام حق با من یا مشورت در عدالت خودداری کنید. من از پرسش های شما نخواهم رنجید و به شما آسیبی نخواهم رسانید .》 سواری به جمع امام و یارانش نزدیک و همه ی نگاه ها متوجه او شد. سوار از اسب فرود آمد و رو به علی گفت:《یا امیرالمؤمنین!عمروعاص و ابوموسی اشعری و افرادی از هر دو سپاه،برای انجام امر حکمیت به منطقه ی 《دومته الجندل 》عازم شده اند. باقی مانده ی سپاه می پرسند تکلیف چیست و چه باید کرد؟》 امام پاسخ داد:《به همه بگویید آماده شوند؛بزودی صفین را ترک می گوییم و به کوفه باز می گردیم. 》 بازگشت،اندوهناک بود. چشم ها فرو افتاده،تن ها خسته و رنجور و رنگ رخسارها پریده و دل ها شکسته. هر چند اینک صفین در پس بود و کوفه در پیش، هر چند زنان و همسران و مادران و پدران چشم انتظار بودند،اما حاصل چند ماه دوری از آنان،بازگشتی به برزخ بود؛برزخی پر انتظار که چه خبری از شورای حکمیت می رسد،حق را به علی می دهند یا به معاویه؟ روزهای انتظار هر چند طولانی شد،اما بلاخره به پایان رسید. ابن عباس و شریح بن هانی،دو ناظر امام از 《دومته الجندل 》باز گشتند. همه ی نگاه ها به آنها بود که در حلقه ی علی و یارانش ایستاده بودند. چهره های هر دو نشان می داد که خبرهای خوشی ندارند. ابن عباس در جواب علی که پرسید:《چه دیدید و چه شنیدید از آن دو؟》پاسخ داد:《خدا لعنت کند ابوموسی اشعری را!من مردی به خرفتی و کودنی او نديده ام!بعد رو به شریح کرد و گفت:《 بگو آنچه را دیدیم و شنیدیم. 》 شریح گفت:《پیش از صدور رأی حکمین، آن دو در تعیین و نصب خلیفه سخن گفتند. عمروعاص از ابوموسی پرسید که :《آیا می دانی عثمان مظلوم کشته شد؟》 ابوموسی گفت:《آری می دانم. 》 عمروعاص لبخندی زد و گفت:《ای مردم! شاهد باشید که نماینده ی علی به قتل مظلومانه ی عثمان اعتراف کرد. 》 آن گاه رو به ابوموسی پرسید:《چرا از معاویه روی می گردانید در حالی که او فردی قریشی است؟》ابوموسی گفت:《معاویه سابقه ای در اسلام ندارد. پدر و خانواده ی او ،از دشمنان رسول‌ الله بودند و مسلمانان زیادی به دست آنان به قتل رسیدند. چگونه چنین مردی می تواند خلیفه ی مسلمانان باشد؟!》 عمروعاص گفت:《معاویه ولی و نماینده ی عثمان بود و از حیث تدبیر و سیاست،فردی ممتاز است. اگر به خلافت برسد،به هیچ کس به اندازه ی تو احترام نخواهد گذاشت؛در حالی که تو فرماندار عثمان بودی و علی تو را عزل کرد. در حکومت علی چه به تو خواهد رسید ابوموسی؟》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
فصل ۶ ‌‌کشیش از مقابل مجسمه ی مریم مقدس گذشت. دکمه های پالتوی بلند مشکی اش باز بود. شال سبزی روی گردنش انداخته بود. به آهستگی قدم برمی داشت و به دو مرد ژنده پوش که جلوی در کلیسا ایستاده بودند،نگاه می کرد. مردان با دیدن او چند قدمی جلو آمدند،با تکان دادن سر سلام کردند و مردی که مسن تر بود و ته ریش جو گندمی داشت، گفت:《پدر،ما را آندریان ویتالیویچ فرستاده،گفت شما کارمان دارید. 》 کشیش یادش آمد که دیشب به دوستش آندریان ویتالیویچ زنگ زده و از او خواسته بود دو نفر از کارگران رستورانش را برای نظافت و مرتب کردن کلیسا بفرستد. کشیش به آن دو لبخند زد و گفت:《بله! بله! با من بیایید. 》 کشیش کلید انداخت و در را باز کرد. هرم گرمای شوفاژهای روشن سالن،به صورت هایشان خورد. کشیش در را بست، پالتویش را در آورد و روی جالباسی کنار در آویخت و رو به آنها گفت:《می بینید که باید چه کار کنید؛همه چیز به هم ریخته است...بیابید جلوتر تا بگویم از کجا باید شروع کرد. 》 مردها با تعجب به محراب به هم ریخته نگاه می کردند. مرد ریش جو گندمی گفت:《اینجا چه خبر است پدر؟چرا همه چیز به هم ریخته است؟》 کشیش گفت :《سارقین به اینجا دستبرد زده اند. 》 هر دو مرد روی سینه هایشان صلیب کشیدند. مرد ریش جو گندمی که حالا چشم هایش گرد و خطوط روی پیشانی اش عمیق تر شده بود،گفت:《یا مریم مقدس!سرقت!آن هم از کلیسا؟؟چه دوره و زمانه ای شده است. 》 کشیش گفت:《ایمان که نباشد،کسی از خدا نمی ترسد پسرم. 》 بعد با دست به آنها اشاره کرد و گفت:《کارتان را از اینجا شروع کنید،بعد بیایید داخل دفتر...همین طور نایستید...سرقت از خانه های مردم،گناهش کمتر از سرقت از کلیسا نیست...شروع کنید بچه ها. 》 این را گفت و راه افتاد به طرف دفتر کارش .خودش می توانست اوراق به هم پاشیده ی کشوی میزش را مرتب کند. نشست روی صندلی. دسته ای از اوراق را به دست گرفت و به آنها نگاه کرد و مرتبشان کرد. به فکر مرد تاجیک افتاد و آن دو مرد روس که قاتلان او بودند و او به خاطر کتاب قدیمی نمی توانست حرفی به پلیس بزند. عذاب وجدان،چیزی که کشیش را آزار می داد. همین طور توی فکر تاجیک و آن دو جوان روسی بود که کسی به او سلام داد. سرش را بلند کرد، از ترس به خود لرزید. در طول زندگی طولانی اش از هیچ چیز و هیچ کس نترسیده بود؛حتی در روزهای جنگ داخلی بیروت،ترس به او راه نیافته بود،اما حالا با دیدن دو جوان روس که در چهارچوب در ایستاده بودند،ترس همه‌ ی وجودش را گرفته بود. یکی از آن دو،زیپ کاپشنش را پایین داد و در حالی که با دست استخوانی اش کارد حمایل شده در کمربندش را نشان می داد،گفت:《پدر!ما با شما کاری داریم؛یک کار کوچک!》 بعد با سر و چشم و ابرو به کشیش فهماند که باید حرف او را جدی بگیرد. کشیش نای برخاستن نداشت .رنگش پریده بود. نمی توانست تصمیم بگیرد چه کند. گرفتار چنان استیصالی شده بود که حتی صدای کارگر ریش جوگندمی هم او را به خود نیاورد. مرد،پشت دو جوان روس ایستاده بود و از پشت شانه ی آنها سرک می کشید. فکر کرد کشیش صدایش را نشنیده است. با دست زد به کتف یکی از دو جوان و گفت:《بروید کنار ببینم!راه را چرا بسته اید؟》 از بین آنها گذشت و جلوی کشیش ایستاد. رنگ پریده ی کشیش و چشم های از حدقه بیرون زده اش مرد را نگران کرد. پرسید:《چه شده پدر؟حالتان خوب نیست؟می خواهید برایتان آبی چیزی بیاورم؟》 کشیش نگاه بی رمقش را به مرد دوخت. لب هایش آرام تکان خورد،اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. مرد ریش جو گندمی به طرف کشیش خم شد،اما دستی از پشت يقه اش را گرفت و به عقب کشید و گفت:《بروید سر کارتان!ما خودمان مواظب پدر هستیم. 》 مرد ریش جو گندمی برگشت و به جوانی که با او حرف زده بود،نگاه کرد. جوان لبخندی بر لب داشت که با چهره ی عصبی و ترسناکش تناسبی نداشت. مرد ریش جو گندمی که عادت نداشت روی دستوری که به او می دهند نه بیاورد،از اتاق بیرون رفت. کشیش توانست نفسی بکشد و کمی از آن شک سنگین اولیه بیرون بیاید. آرام لب هایش را جنباند و گفت:《شما کی هستید؟با من چه کار دارید؟》 یکی از آن جوان ها جلوتر رفت و دیگری در را بست. من می خواهم به گناهانم اعتراف کنم و شاید هم شما؛فرقی نمی کند،هر دوی ما گناهکار هستیم. کشیش گفت:《می بینید که اوضاع اینجا آشفته و به هم ریخته است. بروید و عصر بر گردید.》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
عصر در فرودگاه بیروت،سرگئی به استقبالشان آمد و آنها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود،به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه ی مسیحی نشینی برد که رو به دریا ساخته شده بود. وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاه می کردی،می توانستی مجسمه حضرت مریم را از لابه لای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود ببینی. کشیش و ایرینا،عروسشان یولا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند. سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند،اشاره کرد و گفت:《بنشینید،لابد حسابی خسته اید. عصرانه ای می خوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم. 》 کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد. سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد به داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد. کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادربزرگ موهای طلایی او را نوازش کند. کشیش نفس بلندی کشید و گفت:《عجب هوایی دارد این بیروت! پاییزش هم طعم بهار می دهد.》 ایرینا گفت:《کاش هیچ وقت از بیروت نمی رفتیم. سرمای روسیه استخوان شکن است. 》 یولا لبخندی زد و گفت:《هنوز هم دیر نشده؛بیروت شهر اول شماست. می توانید همین جا بمانید. ما هم از تنهایی در می آییم. 》 سرگئی رو به کشیش پرسید:《خوب پدر!توی تلفن گفتید که یک نسخه ی بسیار قدیمی و منحصر به فرد پیدا کرده اید... چی بود ماجرایش؟》 قبل از اینکه کشیش پاسخ بدهد،ایرینا گفت:《جریانش این است که آن کتاب ، کم مانده بود پدرت را به کشتن بدهد!دلیل اینکه ما الان اینجاییم در واقع این است که از خطر فرار کرده ایم.》 سرگئی و یولا با تعجب به کشیش نگاه کردند. سرگئی پرسید :《مامان چه می گویید؟!چه خطری پيش آمده بود؟ماجرا چیست؟》 قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد،مرد راننده با سینی چای نزدیک شد و سینی را روی میز گذاشت. کشیش فنجانی چای برداشت و آن را به بینی اش نزدیک کرد، عطر آن را بویید و گفت:《ماجرایش مفصل است؛الان حوصله‌ی گفتنش را ندارم. ما مدتی اینجا می مانیم تا تحقیقاتم را کامل کنم .البته اگر هم آن اتفاق در مسکو پیش نیامده بود،باز مجبور بودم مدتی به بیروت بیایم و تحقیقاتم را ادامه بدهم.》 یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید،گفت:《قدمتان روی چشم پدر... حتما این کتاب قدیمی موضوعش درباره‌ی من و سرگئی است.》 همه خندیدند جز آنوشا که گفت:《پس من چی مامان؟درباره‌ی من نیست؟》 کشیش لبخندی زد و رو به آنوشا گفت:《اتفاقا فقط درباره‌ی توست...بزرگ که شدی،می دهم خودت بخوانی. 》 سرگئی پرسید:《چی هست موضوع این کتاب؟》 کشیش گفت:《همین علی که امام مسلمانان است؟فکر کنم درباره‌ی او کتاب های زیادی نوشته باشند ‌.》 کشیش گفت:《بله،به همین دلیل لبنان همان جایی است که می توانم درباره‌ی علی تحقیق کنم. این نسخه ی خطی که دست من است ،مربوط به قرن ۶میلادی است؛یکی از قدیمی ترین کتاب هایی است که به دست ما رسیده. 》 سرگئی گفت:《حالا این کتاب چگونه به دست شما رسیده؟تا حالا کجا بوده است؟》 قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد،ایرینا گفت:《الان وقتتان را به این حرف ها تلف نکنید. 》 یولا با تکان دادن سر حرف او را تأیید کرد و گفت:《بله،فرصت برای صحبت کردن درباره‌ی کتاب زیاد است. حالا چایتان را بخورید که سرد نشود. 》 راننده ی عرب دیس شیرینی و ظرف میوه را روی میز گذاشت. کشیش رو به سرگئی گفت:《فردا باید به ملاقات دوستم جرج جرداق بروم. اگر راننده فرصت دارد مرا برساند. 》 سرگئی گفت:《مشکلی نیست؛فقط امشب زنگ بزن و قرار بگذار.》 * * * * راننده پیچید توی محله ی 《حمراء》که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود. توی خیابان امین مشرق،جلوی آپارتمان ایستاد و رو به کشیش گفت:《رسیدیم. همین جاست. 》 کشیش آنقدر حواسش پرت بود که نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صدای راننده را شنید. راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:《رسیدیم آقا. این جاست. 》 کشیش به خود آمد،به راننده زل زد و پرسید:《بله؟با من بودید؟》 راننده گفت:《بله،عرض کردم رسیدیم؛ آپارتمان آقای جرج جرداق اینجاست. 》 کشیش گفت:《بله!معذرت می خواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعی فکر می کردم. 》 راننده گفت:《من اینجا منتظر شما می مانم. 》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
به اندازه ای که امروز از برکت نام علی در آرامشم،خوشبخت نبودم؛چرا که علی بزرگترین ثروت جهان یعنی نگاه درست به هستی و زندگی را به من آموخت. 》 جرج پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت:《امام علی می گوید:《سخنی بگویید تا شناخته شوید؛زیرا که انسان،در زیر زبان خود پنهان است. 》حالا تو سخن بگو و از زیر زبانت بیرون بیا . وقتی خندید،دندان های سفید و درشتش آشکار شد. کشیش با اینکه سؤالات زیادی درباره‌ی جرج و شناختش از علی داشت، فکر کرد بهتر است نخست پاسخ او را بدهد و بعد سؤالاتش را بپرسد: 》یک نسخه ی خطی بسیار قدیمی به دست آورده ام که مطالب آن مربوط به قرن ششم میلادی به بعد است. در واقع کشکولی است از آن زمان تا قرن ها بعد. اولین نوشته ها که روی کاغذ پاپیروس مصری نوشته شده،متعلق به مردی است به نام عمروعاص که هم عصر علی بوده است. 》 جرج حرف او را قطع کرد و گفت:《عمروعاص را خوب می شناسم؛استاد ماکیاول خودمان است،اما بعید است از او دست خطی باقی مانده باشد...تو مطمئنی؟》 کشیش گفت:《فکر کنم بله. ماجرای جنگ صفین را پیش از آغازش نقل می کند. دست خط بعدی متعلق به مرد دیگری است که او هم در جنگ حضور داشته و با مطالعه ی یادداشت های عمروعاص،ماجرای صفین را پی می گیرد. 》 جرج گفت:《جنگ صفین یکی از عجیب ترین محاربه های تاریخ است. حتما وقایعش را خوانده ای؛می دانی علی اگر همان روز اول حمله را آغاز می کرد، پیروزی اش قطعی بود،اما علی پیروزی واقعی را نه حفظ قدرت و برتری،بلکه در نجات مردم از گمراهی و ضلالت می دانست. حتی وقتی در دو قدمی پیروزی قرار گرفت،در مقابل آن دسته از یارانش که اصرار به قبول حکمیت دورغین داشتند،با شدت عمل نکرد. او می توانست تعدادی از فتنه‌گران داخل سپاهش را بکشد و غائله را ختم کند. چیزی که علی را از سایر رهبران دینی و سیاسی جدا می کند،همین خصلت اوست که اهل بگیر و ببند و کشت و کشتار نیست؛ که همه ی حاکمان دیروز و امروز،اقتدار و دوام حکومت خود را در کشتن و زندانی کردن مخالفان خود می دانند. 》 بعد بدون اینکه از جا بلند شود،دست دراز کرد و از روی کتاب هایی که در کنارش چیده شده بود،کتابی برداشت و در حالی که آن را ورق می زد،گفت:《این کتاب نهج‌البلاغه است. من آنقدر آن را خوانده ام که بیشتر مطالبش را از حفظم. من این کتاب را به تو هدیه می دهم تا تحقیق درباره‌ی علی را با مطالعه ی این کتاب شروع کنی...بله اینجاست؛او در نامه ای به یکی از یارانش که او را به فرمانداری مصر منسوب کرده،مطالبی می نویسد که در واقع منشور حکومت اوست. اینجا را بشنو...》 سرش را بلند کرد،عینکش را به چشم زد و از بالای عینک به کشیش نگاه کرد و گفت:《این نامه زمانی نوشته شده که دنیای مسیحیت و یهودیت،در بربریت کامل بودند. 》 سپس سرش را روی کتاب خم کرد و گفت:《نامه اش بسیار طولانی است،من فقط چند فرازش را می خوانم:ای مالک، مهربانی با مردم را پوشش دل خویش قرار ده و با همه دوست و مهربان باش. مبادا هم چون حیوان شکاری باشی که خوردن آنان را غنیمت دانی؛زیرا مردم دو دسته اند؛دسته ای برادر دینی تو و دسته ی دیگر همانند تو در آفرینش یکسانند. اگر گناهی از آنان سر می زند و یا علت هایی بر آنان عارض می شود یا خواسته و ناخواسته،اشتباهی مرتکب می گردند،آنان را ببخشای و بر آنان آسان گیر؛آنگونه که دوست داری خدا تو را ببخشاید و بر تو آسان گیرد. بر بخشش دیگران پشیمان مباش و از کیفر کردن متخلفان شادی مکن و از خشمی که می توانی از آن رها گردی،شتاب نداشته باش. به مردم نگو به من فرمان داده اند و من نیز فرمان می دهم که اینگونه خود بزرگ بینی،دل را فاسد و دین را پژمرده و موجب زوال نعمت هاست و اگر با مقام و قدرتی که داری،دچار تکبر یا خود بزرگ بینی شدی. به بزرگی حکومت پرودگارت که برتر از توست بنگر که تو را از سرکشی نجات می دهد و تندروی تو را فرو می نشاند و عقل و اندیشه ات را به جایگاه اصلی باز می گرداند. بپرهیز که خود را در بزرگی همانند خداوند پنداری. خداوند،هر سرکشی را خوار می سازد و هر خودپسندی را بی ارزش می کند. با خدا و با مردم و با خویشاوندان نزدیک و با افردای از رعیت که آنان را دوست داری، انعطاف را رعایت کن؛که اگر چنین نکنی، ستم روا داشته ای و کسی که به بندگان خدا ستم کند،خدا به جای بندگانش، دشمن او خواهد بود و آن را که خدا دشمن شود،کسی او را نپذیرد تا آنگاه که باز گردد و توبه کند و چیزی چون ستم کاری،نعمت خدا را دگرگون نمی کند که خدا دعای ستمدیدگان را می شنود و در کمین ستمکاران است. 》🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
به خدا سوگند کلمه ای از حق را نپوشاندم. هیچ گاه دروغی نگفته ام. از روز نخست به این مقام و چنین روزی خبر داده شده بودم. آگاه باشید که همانا گناهان چون مرکب های بد رفتارند که سواران خود را عنان رها شده در آتش دوزخ می اندازند!آگاه باشید همانا تقوی، چونان مرکب های فرمان برداری است که سواران خود را عنان بردست وارد بهشت جاویدان می کنند!حق و باطل همیشه در پیکارند و برای هر کدام،طرفدارانی است. اگر باطل پیروز شود،جای شگفتی نیست؛از دیر باز چنین بوده و اگر طرفداران حق اندکند،چه بسا روزی فراوان گردند و پیروز شوند. ای مردم!من یکی از افراد شما هستم؛نفع من نفع شما و ضرر من ضرر شماست. من شما را به راه و روش پیامبرتان به پیش می برم و حکمی را در میان شما اجرا می کنم که بدان مأمورم. آگاه باشید!در گذشته هر زمینی که به کسی به تیول داده شده باشد یا هر مالی را از مال خدا بخشیده باشند،به بيت المال باز می گردانم. هیچ چیزی حق را باطل نمی کند. اگر ببینم که زنان با آن مال ها ازدواج کرده اند و کنیزکان به مالکیت در آمده اند و در شهرها پخش گردیده اند، همه را بر می گردانم. ای مردم!آیا اگر از افرادی از شما که دنیا آنان را در خود غرق کرده،زمین و املاکی تصاحب کرده اند،نهرهایی شکافته اند، چارپایانی در زیر و کنیزکانی در بردارند، چیزهایی را که در آنها غوطه ورند از آنان بگیرم و به حقوق حقه ی خودشان باز گردانم،فردا نمی گویید پسر ابی طالب ما را از حقوق خود محروم کرد؟آگاه باشید! کسانی از مهاجرین و انصار از اصحاب رسول خدا که به خاطر همنشینی با پیامبر، خود را برتر از دیگران می دانند،باید برتری اش را فردای قیامت در پیشگاه خدا مطرح کندو اجر و ثوابش به عهده ی خداست. بدانید هر کس که دعوت خدا و رسولش را اجابت کرد و به دین ما وارد شد،مستوجب برخورداری از حقوق و حدود اسلام است. شما همگی بنده ی خدا هستید،مال هم مال خداست؛لذا دارایی ها به تساوی در میان شما تقسیم می‌شود. هیچ کس در مورد مال،به دیگران برتری ندارد و برتری هرکس در نزد خدا، تقوای اوست. علی تصمیم خود را عملی ساخت؛تمام اراضی و املاکی را که عثمان تیول برخی از اعضای خانواده و دوستان و بستگانش کرده بود،مصادره نمود. به جستجو پرداخت تا هر درهم و دیناری را که در راه خلاف و در غیر راه مستحقانش بذل شده بود گرفت و به بیت المال باز گردانید. بسیاری از حاکمان را که ثروتی اندوخته بودند و کاخ ها بنا کرده بودند،از حکومت عزل کرد. به طلحه و زبیر که به امید گرفتن عمارتی با علی بیعت کرده بودند بهایی نداد و آنها جنگ جمل را در بصره به راه انداختند. به عقیده ی من،اشتباه علی این بود که حاضر نشد از موقعیت به وجود آمده و از کرسی خلافت،به زندگی خود و فرزندانش سروسامان بدهد. او می توانست مانند بنی امیه،حکومت را در خاندان خود موروثی کند تا بعد،همه ی پسرانش و پسران پسرانش به قتل نرسند و در کسوت خلافت،در عمارت های مجلل خود زندگی کنند،کاری که بعد از علی،معاویه و خاندان بنی امیه انجام دادند. اشتباه علی این بود که مدیریت جامعه را از قدرتمندان و ثروتمندان گرفت. او دوست نداشت در جامعه گروهی غنی و گروهی فقیر باشند. گرایش علی به طبقات فقیر و پایین جامعه بود و اگر خلفای بعد از علی نیز چون او به فکر عدالت و قسط و برابری بودند،هرگز حکومت هایشان دوام نمی یافت و موروثی نمی شد و هرگز نمی توانستند ده ها سال زمام قدرت را به دست بگیرند؛علی چنین نکرد و حکومتش پایدار نگردید و در نهایت،دنیایی که می توانست برای او و خاندانش پر زرق و برق و پر از تجملات و خوشی باشد،به تلخی به پایان رسید و این،برای حاکمانی ‌که پیروی از رأی و نظر مردم می کنند،درس عبرتی است که چون بنی امیه باشند که در ظاهر از مردم و مردم داری و دین و خدا دم می زنند،اما در باطن کار خود را انجام می دهند. حاکمان باید خواص جامعه و دوستان و همفکران خود را نرانند و به آنها قدرت و فرمانداری دهند تا آشوب در نگیرد و پایه‌های حکومت را متزلزل نکند. والسلام.🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
علی چنان شخصیتی داشت،حتی دشمنانش کسانی چون معاویه هم می دانستند که علی چگونه انسانی است و هرگز نمی توانستند بر روی حقایق چشم بپوشند. می گویند روزی مردی از اهالی کوفه،سوار بر شتری به دمشق آمد. مردی دمشقی به او آویخت که این شتر،شتر من است که آن را گم کرده بودم. باید شترم را به من باز گردانی. اختلاف بین آن دو شدت گرفت. مرد دمشقی او را به نزد معاویه برد تا قضاوت کند. او بیش از ۵۰ تن را نیز به عنوان شاهد،با خود آورد تا شهادت بدهند که شتر مال اوست. معاویه با دیدن شهادت آن همه شاهد،علیه مرد کوفی رأی داد و امر کرد که مرد کوفی شتر را به مرد دمشقی باز گرداند. مرد کوفی از مرد دمشقی پرسید:《شتر تو،نر بود یا ماده؟》 مرد دمشقی گفت:《ماده. 》 مرد کوفی رو به معاویه گفت:《اما شتر من نر است،نه یک شتر ماده. 》 معاویه به حرف مرد کوفی توجهی نکرد و گفت:《هر چه بوده رأی ما صادر شده و پس گرفته نمی شود. 》 چون آنها از محضرش خارج شدند،معاویه رو به اطرافیانش گفت:《می بینید که ما قصد داریم با چه کسانی بجنگیم؟!حتی اگر یکصد هزار سپاهی را به سوی علی گسیل کنیم،یکی از آنها فرق بین شتر نر و ماده را نمی داند!》 شاید بد نباشد در همین زمینه،حکایت دیگری نقل کنم؛می گویند در هنگام جنگ صفین،امام به میان دو لشکر آمد و با صدای بلند معاویه را صدا زد. معاویه به اطرافیانش گفت:《بپرسید با من چه کار دارید؟》 علی فرمود:《می خواهم خود را آشکار سازد تا جمله ای به او بگویم. 》 معاویه در حالی که عمروعاص در کنارش بود،به میدان آمد و پیشاپیش لشکریان خود ایستاد. امام علی رو به او گفت:《این مردم برای چه هدفی در برابر من و تو با هم بجنگند و یکدیگر را بکشند؟اکنون تو خود به جنگ من آی تا هرکس دیگری را کشت،خلافت از آن او باشد.》 معاویه خطاب به عمروعاص گفت:《 نظر تو راجع به این پیشنهاد علی چیست؟》 عمروعاص جواب داد:《به راستی که پیشنهاد منصفانه ای است و این را هم بدان که اگر این پیشنهاد را نپذیری،تا دنیا باقی است این ننگ و عار برای تو و خاندانت ثبت خواهد شد. 》 معاویه گفت:《ای عمروعاص،کسی مانند من با این حرف ها گول نمی خورد و مغرور نمی شود و خودش را به کشتن نمی دهد. به خدا سوگند هيچ مردی نیست که با علی به مبارزه برخیزد،جز آنکه زمین خونش را بیاشامد. 》 معاویه این را گفت و به سرعت خود را به صف لشکریانش رساند. حکایتی هم خواندم از علاقه ای که بین علی و ابوذر وجود داشت. می گویند در زمان خلافت عثمان،چون او بیت المال را حیف و میل می کرد و آن را به اقوام خویش می بخشید،ابوذر از هر فرصتی برای انتقاد از عملکرد او استفاده می کرد. او روزی به حالت انتقاد از مردمی که در کنارش بودند،پرسید:《آیا رهبر اسلامی می تواند بیت المال را به عنوان قرض برای خود بردارد و هروقت که توانست آن را پس بدهد؟》 مردی به نام کعب الاحبار که یهودی زاده بود،گفت:《بله،هیچ اشکالی ندارد. 》 ابوذر با عصبانیت گفت:《ای یهودی زاده! آیا تو دین را به ما یاد می دهی؟عثمان او را فراخواند و گفت:《اعتراض های تو به من و یاران من بیش از حد شده و از این به بعد حق ماندن در مدینه را نداری و باید به شام بروی. 》 به این صورت ابوذر به شام که تحت فرمانروایی معاویه بود، تبعید شد. او در شام نیز از روش انتقادی خود دست بر نداشت و افشاگری و ایستادن در برابر ظلم و ستم را روش و سیره و سفارش پیامبر اسلام می دانست و از آن،به امر معروف و نهی از منکر یاد می کرد که در قرآن بدان سفارش شده است. تا اینکه معاویه از عثمان خواست تا او را به مدینه باز گرداند. در مدینه باز ابوذر به کار خود ادامه داد تا اینکه یک روز در جمع عثمان و یارانش، خطاب به او گفت:《تو باید بیت المال را در راه درست هزینه می کردی و به دست بندگان خدا می رساندی،اما من از رسول خدا شنیدم که فرمود هرگاه دودمان عاص، به سی نفر برسد،مال خدا را از آن خود می دانند و بندگان خدا را غلام خود می شمارند. 》 عثمان از حاضرین، صحت گفته ی ابوذر را پرسید،آنها گفتند ما چنین مطلبی را نشنیده‌ام،اما ابوذر گفت:《من دورغ نمی گویم؛می خواهی باور کن و می خواهی نکن. 》 عثمان کسی را به سراغ علی فرستاد. وقتی علی وارد شد،عثمان مسأله را با او در میان گذاشت و گفت:《آیا تو چنین مطلبی را از قول پیامبر شنیده ای؟》 علی گفت:《قرابت من با پیامبر،دلیل نمی شود که هرچه او گفته من شنیده باشم،اما این را می دانم که ابوذر راست می گوید؛چرا که پیامبر درباره‌ی او به من فرمود:ابوذر یکی از راستگو ترین مردم نیاست. 》 اما عثمان که نمی توانست ابوذر و انتقادهایش را تحمل کند،او را فتنه گری نامید که قصد سرنگونی حکومتش را دارد. لذا ابوذر رابه صحرای ربذه تبعید کرد. عثمان دستور داد که هیچ کس حق ندارد با ابوذر سخن بگوید یا به بدرقه ی او برود و مروان بن حکم را مراقب اجرای این حکم کرد.🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6ثb3c7b3eca