🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍 هدیه داشت گریه میکرد و اشکهاش بند اومدنی نبود.فاطمه هم سعی داشت ساکتش کنه ولی نمیشد. سریع ناهارمو خوردم و رفتم هدیه رو از فاطمه گرفتم تا اونم بره غذاشو بخوره. بعد ناهار فاطمه و ریحانه میزو مرتب کردن و ظرف هارو شستن. دو ساعت بعدش مامان گفت آماده بشید بریم خرید... <هشت ماه بعد...> چندین ماه از اون روزا میگذره و من هرلحظه بیشتر احساس آرامش میکنم. تو این هشت ماه دوستامو خوب شناختم.همشون بهم پشت کردن و ازم دور شدن،ولی الان شکرخدا یه رفیق دارم شاه نداره. امروز قراره برام خواستگار بیاد.من دوست نداشتم بیان به خاطر همین ندیده و نشناخته جوابمو دادم.ولی مامان و بابا اصرار کردن بیان تا آشنا بشیم. طبق گفته خانواده،ایشون دوست میثم و محسن هستند.پدرشون همکار بابان و مهدی هم میشناستشون و گفته پسر خوبیه. من تازه ۲۱ سالم بود و دوست داشتم تمرکزم رو درس باشه تا ازدواج. به اجبار مامان خانوم رفتم کمکش.تا ساعت ۵ و خورده ای بهش کمک کردم.بعدش رفتم نماز خوندمو،حاضر شدم.قبل اینکه مهمونا بیان رفتم تو آشپزخونه و نشستم. مهدی و میثم با خانواده هاشونم اومده بودن.ریحانه باردار بود.و بچش دو ماه دیگه به دنیا میومد.