💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_دوم
باغچه ي کوچیکی که یه گوشه از حیاطشون قرار داشت و پر از
گل هاي اطلسی بود .
رضوان رو به نرگس گفت .
رضوان – راستی قرار بود آدرس جایی که پارچه ي چادرت رو
ازش گرفتی بهم بدي !
نرگس دست راستش رو زد روي دست چپش .
نرگس – راست می گی .
ببخشید .
الان می رم برات میارم .
و بلند شد رفت سمت ساختمون .
خیلی زود با هم صمیمی شده
بودن .
نگاهی به باغچه انداختم .
من – اطلسی هاي خوش رنگی هستن !
رضوان حرفم رو تأیید کرد .
رضوان – آره . معلومه بهشون رسیدگی
می شه .
سري تکون دادم .
با صداي باز شدن در خونه شون ، سرم رو به
طرف ساختمون چرخوندم .
منتظر دیدن نرگس بودم که در کمال تعجب امیرمهدي رو دیدم .
با سینی چایی به دست .
نگاهی به سمتمون انداخت .
انگار دنبال نرگس می گشت که با پیدا
نکردنش نگاه ازمون گرفت .
حس کردم مونده چیکار کنه .
خودش سینی رو بیاره یا ببره داخل
و بده دست نرگس .
ناخودآگاه ، از ترس اینکه نکنه به خاطر یه دستی گرفتن سینی ،
خسته شه ، بلند شدم و رفتم طرفش از دو تا پله ي جلوي در بالا
رفتم و سینی رو از دستش گرفتم .
من – ممنون .
امیرمهدي – خواهش می کنم .
نرگس کجا رفت ؟
خیره به سینی چاي گفتم .
من – رفتن داخل چیزي بیارن .
می خواست بره داخل که انگار یکی به دلم چنگ انداخت .
قرار نبود مال من بشه ولی کی گفته بود نمی تونم باهاش حرف بزنم و دل بی تابم رو با شنیدن صداش آروم کنم ؟
سریع پرسیدم .
من – دستت بهتره ؟
برگشت به سمتم و بدون نگاه کردنم ، با لبخند اطمینان بخشی جواب داد .
امیرمهدي – بهتره !
و باز با اون لبخندش به قلبم ضربان داد .
ضربان قلب من تند می زنه ...
می خواد آروم بزنه ......
نه دیگه نمی تونه ......
یکی تو ذهنم گفت تو که قرار نیست خودت رو جلوش موجه نشون
بدي !
قرار نیست به این فکر کنی که
ممکنه یه روز شوهرت بشه .
پس بشو همون مارال قبلی .
یه کم اذیتش کن .
چیزي نمی شه که ..
و با این فکر لبخند به لبم اومد .
به ذهن خبیثم جولانی دادم .
قدم برداشت به سمت در خونه که با حرفم پاش روي هوا موند .
من – در دق دادن دیگران تبحر داریا!!
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad