💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سیام
اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم .
***
چهار روز ، روزه گرفتن ؛ بیشتر نیروم رو گرفته بود .
نه سحر دهنم به خوردن باز می شد و نه وقت افطار چیزي به غیر از آب و یه دونه خرما از گلوم پایین می رفت .
کج خلق شده بودم و عصبی .
به طوري که هم باعث ناراحتی
مامان شدم و هم با لحن بدي به رضوان گفتم که همراهش نمی رم .
بنده ي خدا حرفی نزد حتی اعتراض هم
نکرد که من بهش قول همراهی دادم و زدم
زیرش .
اما مامان که حسابی از دستم دلخور بود دست به دامن بابا شد .
موضوع مربوط به همون خاستگار آشناي عمه بر می گشت .
بابا در موردشون تحقیق کرده بود و نتیجه بی نهایت رضایت بخش بود .
ولی من به هر بهونه اي چه معقول و چه غیر معقول زمان اومدنشون رو عقب
می انداختم .
اما مامان دست آخر بابا رو جلو
انداخت تا نتونم باز هم مخالفتی بکنم .
بعد از افطار با زیرکی بحث رو به خواستگارا کشید .
آهی کشیدو گفت .
مامان - جاي بچه ام مهرداد خالیه !
ولی در عوض دلم آرومه که عاقبت به خیر شده .
رضوان خیلی بهتر ازچیزیه که فکر می کردم . خدا خیلی دوسمون داشت که همچین
عروسی نصیبمون کرده .
بابا سري به نشونه ي موافقت تکون داد .
کمی خوش رو جلو کشید
و از ظرف میوه ي روي میز آلویی برداشت
و داخل پیش دستی جلوش گذاشت .
مامان ادامه داد .
مامان - کاش یه داماد خوب هم نصیبمون بشه تا خیالم بابت مارال
هم راحت شه .
اگه می ذاشت این خواستگارا بیان خیلی خوب می شد . شاید قسمتش به این پسر باشه !
بعد هم با حالت حق به جانب اضافه کرد .
مامان - شما بگو من بد می گم ؟
می گم بذار این خواستگارا بیان .
آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش طاقچه بالا میذاریم .
دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad