┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ﷽
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 9
از خاله فامیلها ،رفتند از این رو به آن رو
حاله تازه شروع کرده
بود به نفس .کشیدن انگار دایی همۀ هوای خانه را به تنهایی نفس
میکشید
خاله شروع کرد به فضولی توی وسایل من کاری که وقتی تابستان بـه خانه شان رفته بودم با وسایلش میکردم سعی میکرد من را شاد کند. گفت: دوران غم از همین حالا تموم شد و همه باید به زندگی برگردیم. با هر فضولی ای که توی وسایل من میکرد همین جمله را تکرار میکرد آخر سر گفتم: خاله جون فهمیدم به خدا بیار کاغذ رو بنویسم و امضا کنم که ما به زندگی برگشتیم. خیال شما هم راحت بشه. خاله لپم را کشید و گفت: نمی دونی از تابستون که اومده بودی پیشم
تا حالا چقدر دلم میخواست این لپهات رو بکشم
این
لپ کشی در خانوادۀ مادری من ارثی است و نمیدانم از کدام
جدشان به ارث برده اند
گفتم : خب حالا یتیم گیر آوردی بکش خاله نگین از این حرف ناراحت شد؛ اما زود رنگ عوض کرد یک بالش گذاشت و دراز کشید و گفت: من میخوام بخوابم یالا زود چراغ رو
خاموش کن
گفتم: خاله من خوابم نمیآد
بیخود باید بخوابی
صدای خُرخُر بابابزرگ از اتاق نشیمن می آمد خاله سرش روی بالش بود و به سقف نگاه میکرد. موبایلش زنگ زد شوهرش تماس گرفته بود که بگوید رسیده است.
خاله اولش گفت به سلامتی و بعد سین جیمش کرد که چرا این قدر دير بعد هم وسط گفت وگو با همسرش هی دهن دره کرد. تلفن که