💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 صورت بیضي شكلم رو به سمت جلو خم کردم و دستي به گونه م کشیدم. حس خوبي داشتم و این حس خوب رو مدیون مادر و خواهر امیرمهدی بودم که با حرفاشون عشق رو دوباره بهم تزریق کردن . به حدی دلم آرامش داشت که انگار لحظاتي رو با خود امیرمهدی گذرونده بودم! بازدم نفس عمیقي که کشیدم با صدای زنگ گوشیم به سرعت از دهنم خارج شد . به سمت کیفم رفتم و گوشیم رو بیرون آوردم. اسم پویا اخم رو مهمون صورتم کرد . کلا عین گربه ای که موهاش رو اتیش زدن تا ازش یاد مي کردم سر و کله ش پیدا مي شد. با حالت طلبكار جواب دادم. -بله ؟ صدایي غیر از صدای پویا تو گوشي پیچید: -سالم . خانوم صداقت پیشه ؟ -بله . بفرمایید! حس خوبي به صدایي که کمي برام آشنا بود نداشتم . تو ذهنم گشتم دنبال ردی از یه آشنا که خودش زودتر به حرف اومد: -محمود هستم دوست پویا. اسمش هم کافي بود تا اعصابم رو به هم بریزه . مگه مي شد نسبت به آدمي که با شهادت دروغش حقي رو پایمال کرده بود خشم نگرفت. آروم توپیدم: _برای چي به من زنگ زدی ؟ -پویا خواسته بود براش کاری انجام بدم و وقتي تموم شد به شما خبر بدم. -کار اون به من ربطي نداره. -من کاری به ربط و بي ربطش ندارم . گفت کارم تموم شد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚