💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
صورت بیضي شكلم رو به سمت جلو خم کردم و دستي به گونه م کشیدم.
حس خوبي داشتم و این حس خوب رو مدیون مادر و خواهر امیرمهدی بودم که با حرفاشون عشق رو دوباره بهم
تزریق کردن .
به حدی دلم آرامش داشت که انگار لحظاتي
رو با خود امیرمهدی گذرونده بودم!
بازدم نفس عمیقي که کشیدم با صدای زنگ گوشیم به سرعت از دهنم خارج شد . به سمت کیفم رفتم و گوشیم
رو بیرون آوردم.
اسم پویا اخم رو مهمون صورتم کرد . کلا عین گربه ای که موهاش رو اتیش زدن تا ازش یاد مي کردم سر و کله ش پیدا مي شد.
با حالت طلبكار جواب دادم.
-بله ؟
صدایي غیر از صدای پویا تو گوشي پیچید:
-سالم . خانوم صداقت پیشه ؟
-بله . بفرمایید!
حس خوبي به صدایي که کمي برام آشنا بود نداشتم . تو ذهنم گشتم دنبال ردی از یه آشنا که خودش زودتر به
حرف اومد:
-محمود هستم دوست پویا.
اسمش هم کافي بود تا اعصابم رو به هم بریزه . مگه مي شد نسبت به آدمي که با شهادت دروغش حقي رو پایمال
کرده بود خشم نگرفت.
آروم توپیدم:
_برای چي به من زنگ زدی ؟
-پویا خواسته بود براش کاری انجام بدم و وقتي تموم شد به شما خبر بدم.
-کار اون به من ربطي نداره.
-من کاری به ربط و بي ربطش ندارم . گفت کارم تموم شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚