💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
.
دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي .
یعنی در چه حالی بود ؟
چیکار می کرد ؟
دستش بهتر بود ؟
مشکلی نداشت ؟
شبا می تونست راحت بخوابه ؟
اصلا یه ذره ، یه دم ، یه آن ، کمتر ؛ یک هزارم اپسیلن ، بهم فکر می کرد ؟
به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم .
و به امیرمهدي
نشسته تو ذهنم گفتم .
من – مهم نیست بهم فکر نکنی .
عوضش من تموم شب بهت فکر می کنم امیرمهدي .
حداقل خیالت براي منه .
نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر
....
زآن که غم فراق تو ، کرده تمام ، کار دل
****
مامان نشست کنارم و اروم گفت .
مامان – جوابشون رو چی بدم ؟
واي که دست بردار نبودن !
می دونستم انقدر خواستگار جدیدم
داره فشار میاره که مامان هم من رو گذاشته تومنگنه .
من – مامان جان شما که می دونی الان اصلا حوصله ي خواستگار ندارم .
مامان – بگم نمی خواي ازدواج کنی ؟ مادرش دوست عمته .
نگاه کلافه اي به مامان انداختم .
عمه ي منم برام لقمه گرفته بود !
چون دوست قدیمیش رو پیدا
کرده بود و دلش می خواست یه جورایی براي همیشه باهاش رفت
و آمد داشته باشه ، من رو براي پسرش معرفی کرده بود .
نمیدونستم اگر خودش دختر داشت هم به این راحتی بهش پیشنهاد
میداد یا نه !
پام رو تکون دادم و با حرص گفتم .
من – بابا بره تحقیق .
اگر خوب بودن بگین بیان .
مامان – باشه .
ولی فکر کنم اول پسره رو ببینیش بهتره . شاید
ازش خوشت نیومد .
خیلی رو راست جواب دادم .
من– اول تحقیق کنیم بهتره .
اینجوري یه چند روزي تا اومدنشون
فاصله می افته .
دوست ندارم انقدر زود کسی رو جایگزینش کنم .
نفس عمیق مامان نشون داد که اونم مثل من مونده باید چیکار کنه .
گوشیم زنگ خورد .
بازم پویا .
یه روز در میون زنگ می زد و من جواب
نمی دادم .
خوشم میومد نه پیام می داد و نه حاضر بود رودر رو من رو ببینه
.
تو ذهنم یه " جونور " بهش گفتم و باز رد تماس زدم .
مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟
خسته شدم انقدر زنگ زد و
تو جواب ندادي .
من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad