💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي . یعنی در چه حالی بود ؟ چیکار می کرد ؟ دستش بهتر بود ؟ مشکلی نداشت ؟ شبا می تونست راحت بخوابه ؟ اصلا یه ذره ، یه دم ، یه آن ، کمتر ؛ یک هزارم اپسیلن ، بهم فکر می کرد ؟ به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم . و به امیرمهدي نشسته تو ذهنم گفتم . من – مهم نیست بهم فکر نکنی . عوضش من تموم شب بهت فکر می کنم امیرمهدي . حداقل خیالت براي منه . نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر .... زآن که غم فراق تو ، کرده تمام ، کار دل **** مامان نشست کنارم و اروم گفت . مامان – جوابشون رو چی بدم ؟ واي که دست بردار نبودن ! می دونستم انقدر خواستگار جدیدم داره فشار میاره که مامان هم من رو گذاشته تومنگنه . من – مامان جان شما که می دونی الان اصلا حوصله ي خواستگار ندارم . مامان – بگم نمی خواي ازدواج کنی ؟ مادرش دوست عمته . نگاه کلافه اي به مامان انداختم . عمه ي منم برام لقمه گرفته بود ! چون دوست قدیمیش رو پیدا کرده بود و دلش می خواست یه جورایی براي همیشه باهاش رفت و آمد داشته باشه ، من رو براي پسرش معرفی کرده بود . نمیدونستم اگر خودش دختر داشت هم به این راحتی بهش پیشنهاد میداد یا نه ! پام رو تکون دادم و با حرص گفتم . من – بابا بره تحقیق . اگر خوب بودن بگین بیان . مامان – باشه . ولی فکر کنم اول پسره رو ببینیش بهتره . شاید ازش خوشت نیومد . خیلی رو راست جواب دادم . من– اول تحقیق کنیم بهتره . اینجوري یه چند روزي تا اومدنشون فاصله می افته . دوست ندارم انقدر زود کسی رو جایگزینش کنم . نفس عمیق مامان نشون داد که اونم مثل من مونده باید چیکار کنه . گوشیم زنگ خورد . بازم پویا . یه روز در میون زنگ می زد و من جواب نمی دادم . خوشم میومد نه پیام می داد و نه حاضر بود رودر رو من رو ببینه . تو ذهنم یه " جونور " بهش گفتم و باز رد تماس زدم . مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟ خسته شدم انقدر زنگ زد و تو جواب ندادي . من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad