💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – ولی اگر مدرك داشتیم و شکایت می کردیم هم تاوان اون همه هول و سکته ي ناقص ما رو می داد و هم مطمئن میشدیم دیگه این کار رو تکرار نمی کنه . الآن باید هر لحظه نگرانت باشیم . من – نگران نباشین . بلدم مواظب خودم باشم . رضوان – دیشب دیدیم چقدر مواظبی ! شونه اي بالا انداختم . من – حالا که اتفاقی نیفتاده . آهی کشید . رضوان – آره . البته به لطف نرگس و امیرمهدي و البته تغییرمسیر ماشین . من – چطور ؟ بلند شد و رو به روم دست به سینه ایستاد . رضوان – تو که مات و مبهوت ماشین پویا شده بودي . تکون هم نمی خوردي . ما هم داشتیم جیغ می زدیم . مهردادمی خواست بیاد طرفت که دید اونا لباست رو گرفتن کشیدن . براي همین کمی عقب کشیده شدي و ماشین هم یه مقدار مسیرش رو کج کرد که بهت نخورد . کمکم کرده بودن ؟ یا بهتر بگم کمکم کرده بود ! اونم کی ، امیرمهدي ! لبخندي روي لبام نشست . با توجه به اینکه می دونستم طرز فکر و اعتقاداتش چه جوریه باید اعتراف می کردم خیلی پیشرفت کرده ! لباسم رو گرفته و کشیده بود . واي خدا ! امیرمهدي اي که تو هواپیماي سقوط کرده حتی حاضر نبود لباسم رو بگیره کجا و این امیرمهدي کجا ؟ براي خطر از سرم گذشته باید شکرانه می دادم یا این پیشرفت قابل ملاحظه و دور از انتظار امیرمهدي ؟ رضوان – به چی می خندي ؟ لبخندم ناخواسته بیشتر شد .یعنی نمیدونست به چی فکر می کنم ؟ رضوان – مثل اینکه خوشت اومده طرف ، دست زده به لباست ؟ من – می شه نخندید ؟ رضوان – خداییش نه . من – من و این همه خوشبختی محاله .. رضوان – چیکار کردي این بنده ي خدا انقدر جهش داشته ؟ من – من که هیچی . ولی اتفاقات پیش اومده به شدت روش تأثیرداشته . لبخندي زد . رضوان – به هر حال تو هم بی تأثیر نبودي . یه لحظه لبخندش جمع شد . رضوان – اگر دیشب ...... لبهام رو روي هم فشار دادم و سرم رو کج کردم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad