💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 خیره به امیرمهدی لب زدم: -تو بری منم میام. چشمام هم بي رمق شد . بیشتر حس کردم داره منظره ی جلوم کج مي شه . صداها شبیه همهمه به گوشم مي رسید. نگاهم ثابت موند روی دکتر پورمند که رو به امیرمهدی با چهره ای نزار و خسته و نا امید ، سری به حالت تأسف تكون داد . چیزی رو به امیرمهدی زمزمه کرد. بعد با شدت دستش رو بالا برد و انگشت های مشت شده اش رو چنان با شدت پایین آورد و به سینه ی امیرمهدی کوبید که من به جاش احساس درد کردم. تو خودم مچاله شدم و درد کشیدم . اون بدن عشق من بود. باز هم تصویر مقابلم کج تر شد . و صدای بوق ممتد و زجر آور دستگاه تبدیل شد به صدای تیك دار. لبخندی رو صورت پورمند نشست و دندوناش نمایان شد . نفس نفس مي زد و مي خندید . بقیه ی ادمای حاضر تو اتاق هم لبخندی زدن و و رو به هم دیگه به علامت پیروزی مشت هاشون رو تكون دادن . تو یه همهمه ی گنگ سرم با زمین سرد و خشن بیمارستان موازی شد. نگاه خندون پورمند چرخید و چشم هام رو هدف قرار داد لبخندش خشكید . اخم کرد ، و برای بار دوم چهره ش تو هم رفت و به سمتم قدم برداشت. چشمم رو دوختم به امیرمهدی .......... برام هیچ حسي شبیه تو نیست تو پایان هر جست و جوی مني تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آروزی مني ................... همهمه ی اکو شده تو سرم خیال آروم شدن نداشت. صداها رو به درستي تشخیص نمي دادم . فقط حس مي کردم آدمای اطرافم دارن حرف مي زنن و دلیل اون همهمه‌ی آزاردهنده شدن . چشم از امیرمهدی گرفتم و به کسي که کنارم زانو زده و سایه ای روی صورتم انداخته بود ، دوختم . دکتر پورمند ...... با همون اخمای در هم نگاهش به ساعتش بود و با دست دیگه ش نبضم رو گرفته بود. شخصي کنارش قرار گرفت . یكي از همون پرستارهایي که داخل اتاق امیرمهدی بود ، دستگاه فشار خون رو به طرف پورمند گرفت . پورمند با همون حالت دست از سر نبضم برداشت و اجازه داد دستم در کنار بدنم روی زمین بیمارستان مأوا بگیره. اما این برای ثانیه ای بود ، چون دوباره دستم رو بلند کرد و آستین مانتوم رو بالا داد . گرمای دستاش روی دستم به رقص در اومد. صداها کمتر شده به ذهن خسته ی من اجازه ی واکاوی رویدادها رو دادن . نگاه به دستم انداختم و به بازوبند دستگاه که سریع و ماهرانه دور بازوم بسته شد. گوشي دور گردنش رو داخل گوش هاش گذاشت و صفحه ی گوشي رو روی رگ دستم میزون کرد. سریع و تند فشارم رو گرفت . نگاهم رو روی صورتش نشوندم . اخمش بیشتر شد و سریع برگشت به پشت سرش نگاه کرد و با تشر به پرستار گفت: -فشارش خیلي بالاست . کمك کنین ببریمش. صداش رو بالاتر از همهمه ی موجود شنیدم . انگار صداش بم تر شده بود ، زمخت و شبیه به ناقوس زنگ دار ؛ یا شاید من اینجوری حس مي کردم. دلم نمي خواست برم . نمي خواستم جایي برم که چشمام امیرمهدی رو نمي دید. نمي خواستم برم و تو بي خبریم باز هم بلایي سر امیرمهدی بیاد . چشمام بدجور ترسیده بود. با التماس نگاهي به پورمند انداختم. با اخم نگاهم مي کرد . حس کردم چیزی از نگاهم نخوند که عكس العملي نشون نداد . سعي کردم لب های بي جونم رو از هم باز کنم و صوتي مثل "نه "رو به گوشش برسونم . ولي برای یه لحظه صدای سوت بدی تو گوش ها و سرم پیچید که پلكام رو به هم رسوند . به دنبالش درد مثل سیل به سرم هجوم آورد و تصور کردم گرمای زیادی در حال خارج شدن از گوش هامه. دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم . محكم پلك هام رو روی هم فشار دادم . درد بد توی سرم حس فلج شدگي بهم مي داد ، یه فلج شل. تنها سعي کردم از حواسم کمك بگیرم تا بفهمم داره چه اتفاقي مي افته . بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚