💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
خیره به امیرمهدی لب زدم:
-تو بری منم میام.
چشمام هم بي رمق شد . بیشتر حس کردم داره منظره ی جلوم کج مي شه . صداها شبیه همهمه به گوشم مي رسید.
نگاهم ثابت موند روی دکتر پورمند که رو به امیرمهدی با چهره ای نزار و خسته و نا امید ، سری به حالت تأسف
تكون داد . چیزی رو به امیرمهدی زمزمه کرد.
بعد با شدت دستش رو بالا برد و انگشت های مشت شده اش رو چنان با شدت پایین آورد و به سینه ی امیرمهدی کوبید که من به جاش احساس درد کردم.
تو خودم مچاله شدم و درد کشیدم . اون بدن عشق من بود.
باز هم تصویر مقابلم کج تر شد . و صدای بوق ممتد و زجر آور دستگاه تبدیل شد به صدای تیك دار.
لبخندی رو صورت پورمند نشست و دندوناش نمایان شد .
نفس نفس مي زد و مي خندید .
بقیه ی ادمای حاضر تو اتاق هم لبخندی زدن و و رو به هم دیگه به علامت پیروزی
مشت هاشون رو تكون دادن .
تو یه همهمه ی گنگ سرم با زمین سرد و خشن بیمارستان موازی شد.
نگاه خندون پورمند چرخید و چشم هام رو هدف قرار داد
لبخندش خشكید . اخم کرد ، و برای بار دوم چهره ش تو هم رفت و به سمتم قدم برداشت.
چشمم رو دوختم به امیرمهدی
..........
برام هیچ حسي شبیه تو نیست تو پایان هر جست و جوی مني
تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آروزی مني
...................
همهمه ی اکو شده تو سرم خیال آروم شدن نداشت.
صداها رو به درستي تشخیص نمي دادم . فقط حس مي کردم آدمای اطرافم دارن حرف مي زنن و دلیل اون همهمهی آزاردهنده شدن .
چشم از امیرمهدی گرفتم و به کسي که کنارم زانو زده و
سایه ای روی صورتم انداخته بود ، دوختم . دکتر پورمند
......
با همون اخمای در هم نگاهش به ساعتش بود و با دست
دیگه ش نبضم رو گرفته بود.
شخصي کنارش قرار گرفت . یكي از همون پرستارهایي که
داخل اتاق امیرمهدی بود ، دستگاه فشار خون رو به طرف پورمند گرفت . پورمند با همون حالت دست از سر نبضم برداشت و اجازه داد دستم در کنار بدنم روی زمین
بیمارستان مأوا بگیره.
اما این برای ثانیه ای بود ، چون دوباره دستم رو بلند کرد و
آستین مانتوم رو بالا داد . گرمای دستاش روی دستم به رقص در اومد.
صداها کمتر شده به ذهن خسته ی من اجازه ی واکاوی رویدادها رو دادن .
نگاه به دستم انداختم و به بازوبند
دستگاه که سریع و ماهرانه دور بازوم بسته شد.
گوشي دور گردنش رو داخل گوش هاش گذاشت و صفحه
ی گوشي رو روی رگ دستم میزون کرد.
سریع و تند فشارم رو گرفت . نگاهم رو روی صورتش نشوندم .
اخمش بیشتر شد و سریع برگشت به پشت
سرش نگاه کرد و با تشر به پرستار گفت:
-فشارش خیلي بالاست . کمك کنین ببریمش.
صداش رو بالاتر از همهمه ی موجود شنیدم . انگار صداش بم تر شده بود ، زمخت و شبیه به ناقوس زنگ دار ؛ یا
شاید من اینجوری حس مي کردم.
دلم نمي خواست برم . نمي خواستم جایي برم که چشمام امیرمهدی رو نمي دید.
نمي خواستم برم و تو بي خبریم باز هم بلایي سر امیرمهدی بیاد . چشمام بدجور ترسیده بود.
با التماس نگاهي به پورمند انداختم.
با اخم نگاهم مي کرد . حس کردم چیزی از نگاهم نخوند که عكس العملي نشون نداد .
سعي کردم لب های بي جونم رو از هم باز کنم و صوتي مثل
"نه "رو به گوشش برسونم . ولي برای یه لحظه صدای سوت بدی تو گوش ها و سرم پیچید که پلكام رو به
هم رسوند . به دنبالش درد مثل سیل به سرم هجوم آورد و تصور کردم گرمای زیادی در حال خارج شدن از گوش هامه.
دیگه نتونستم چشمام رو باز کنم . محكم پلك هام رو روی هم فشار دادم . درد بد توی سرم حس فلج شدگي بهم
مي داد ، یه فلج شل.
تنها سعي کردم از حواسم کمك بگیرم
تا بفهمم داره چه اتفاقي مي افته .
بازوبند دستگاه فشار خون از دور بازوم کنده شد و بعد
دست هایي شونه هام و پاهام رو گرفته از زمین بلندم کردن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚