بعد نماز، امام برای مردم کوفه صحبت میکند : «ای مردم کوفه! مگر شما به من نامه ننوشتید و مرا دعوت نکردید؟ من برای شما آمده ام، اگر مرا نمیخواهید باز میگردم» حر نزد امام می آید : «ای حسین من به تو نامه ای ننوشتم و از آنچه میگویی خبر ندارم» امام دستور میدهد نامه ها را در مقابل حر بگذارند کیسه ای پر از نامه، ۱۲ هزار نامه ...! یعنی این همه نامه را همشهریان من نوشته اند؟ پس کجایند؟ امام چند نامه را به حر میدهد تا بخواند حر بن یزید ریاحی : «وای من اینها را میشناسم، این ها سربازان من هستند» حر نگاهی به سربازان خود میکند، همگی سرهایشان را پایین انداخته اند ،فرمانده غرق حیرت است، این دیگر چه معمایی است؟ حر به امام میگوید : «من نامه ای ننوشتم و در حال حاضر ماموریت دارم تو را نزد ابن زیاد ببرم» حر راست میگوید ، او نامه ننوشته امام با تندی جواب حر را میدهد : «مرگ از این سرانجام بهتر است» امام به یاران خود میفرماید : «برخیزید و سوار شوید ، به مدینه برمیگردیم»