امام حسین ع که از همراهی مردم کوفه کاملا ناامید شده، حرکت میکند تا بسوی مدینه بازگردد صدای زنگ شتر ها سکوت صحرا را می شکند چند قدم بیشتر نرفته ایم که صدایی می آید : «راه را بر حسین ببندید» دستور حر است! هزار سرباز جنگی هجوم میبرند و راه بسته میشود ، هیاهویی میشود و ترس بر دل بچه ها مینشیند امام با تندی به حر میگوید : از ما چه میخواهی؟ - میخواهم تو را نزد ابن زیاد ببرم + به خدا قسم همراه تو نمی آیم - به خدا قسم من هم شما را رها نمیکنم + پس به میدان مبارزه بیا! آیا حسین را از مرگ میترسانی؟ شمشیرهای طرفین از غلاف بیرون می آید ، عباس ، علی اکبر، عَون و جعفر و‌ ... همه یاران امام صف بسته اند لشکر حر آماده اند تا دستور حمله صادر شود حر سر را به زیر انداخته و سکوت کرده، عرق بر پیشانی اش نشسته به امام میگوید : «ای حسین! هر مسلمانی امید به شفاعت جد تو دارد، میدانم اگر با تو بجنگم دنیا و آخرتم تباه میشود، اما چه کنم؟ مامور و معذورم، شما راهی غیر از کوفه و مدینه به پیش بگیرید و بروید تا بهانه ای برای ابن زیاد داشته باشم» امام کمی فکر میکند و سپس می پذیرد، شمشیر ها در غلاف میرود و آرامش حاکم میشود کودکان اشکهایشان را پاک میکنند حر به ابن زیاد نامه مینویسد و آنچه رخ داده را توصیف میکند تا کسب تکلیف کند