ابِسم رب الحسین 🤍ا•.
🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸
#یادت_باشد
#قسمت_ششم
فصل دوم
چشم های حمید عجیب میخندید . به من گفت :(( خدا رو شکر ، دیگه تموم ، راحت شدیم .)) چند لحظه ایستادم و به حمید گفتم :(( نه ، هنوز تموم نشده ! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم . کلاس ضمن عقد هم باید بریم . برا عقد لازمه .))
حمید که سر از پا نمیشناخت گفت :(( نه بابا . لازم نیست ! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه . زود تر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم . حتما اون ها هم از شنیدنش خوشحال میشن .))
گفتم :(( نمیدونم ، شاید هم من اشتباه میکنم . و شما اطلاعات تون دقیق تره !))
قدیم ها که کوچکتر بودم ، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمه ها بازی میکردم . بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم ، خجالت میکشیدم و کمتر میرفتم . حمید هم خیلی کم به خانه ما می آمد . از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد ، رفت و آمد ها بیشتر شده بود . آن روز هم قرار بود حمید با پدر مادرش برای صحبت نهایی به خانه بیایند .
مشغول شستن میوه ها بودم که پدر به آشپز خانه آمد و پرسید :(( دخترم ، اگه بحث مهریه شد ، چی بگیم ؟ نظرت چیه ؟))
روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارهٔ این چیز ها صحبت کنم ، نداشتم .
گفتم :(( هر چی شما صلاح بدونید بابا .)) پدرم خندید گفت :(( مهریه حق خودته ، ما هیچ نظری نداریم . دختر باید تعیین کنندهٔ مهریه باشه .)) کمی مکث کردم و گفتم :(( پونصد تا چطوره ؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس .)) پدرم یک نارنگی ........
نویسنده = محمد رسول ملا حسنی
مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
#به_روایت_همسر_شهید