✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_84
#عطیه
هوووففف...🙄
بالاخره تموم شد...😅
۳۰ صفحه رو تو ۲ ساعت ترجمه کردم...😌😄
کش و قوسی به بدنم دادم...
میزمو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم...
هنوزم نگران محمد بودم...😓
شمارشو گرفتم...
قطع کرد...
یعنی چی؟!😳
حتما جلسه داره...😕
چند دقیقه بعد، دوباره شمارشو گرفتم...
خاموشه...🙁
وای...😥
نکنه اتفاقی براش افتاده؟!😰
دیگه طاقت نیاوردم...
آماده شدم و از پله ها پائین اومدم...
عزیز داشت به ماهی های حوض غذا می داد...
اومد سمتم و گفت: کجا میری عطیه؟!🧐
+ میرم محل کار محمد...😕 گوشیش خاموشه...🙁 شاید همکاراش بدونن کجاست...🙃
- این وقت شب...😶 یه زن تنها...😕 اونم با وضعیت تو...🙁 به نظرت صلاحه بری؟!☹️
نشستم رو پله ها...
بغضمو به سختی قورت دادم...
لبخند تلخی زدم...
سرمو پائین انداختم...
+ دلتنگی و نگرانی که شب و روز نمی شناسه...🙃🙂💔
سرمو بالا آوردم و رو به عزیز گفتم: میگین چیکار کنم؟!😕
عزیز اومد و کنارم نشست...
- عزیزم...❤️ منم نگرانشم...🙂 تا فردا صبح صبر کن...☝️🏻 اگه خبری نشد، برو محل کارش...🙃
لبخندی زدم...
+ چشم...🙂
رفتم بالا و لباسامو عوض کردم...
عزیز شام درست کرده بود...
هیچ کدوم اشتها نداشتیم...😕
به زور چند لقمه خوردم و برگشتم بالا...
سعی کردم بخوابم...
اما همه فکر و ذکرم پیش محمد بود و خوابم نمی برد...
#داوود
یهو صدای علی اومد...
- ایییوووللل...😃
من و امیر هم زمان با هم گفتیم: چی شد علی؟!😧
- حله...😉😁
امیر: چی حله؟!😶
- ردشو زدم...😌🤓
زدم رو شونش...
+ ایییوووللل...🤩 دمت گرم علی...😃
امیر: آفرین به تو...🤩👏🏻
- مخلصیم...😄
امیر بچه ها رو صدا زد...
رفتیم اتاق تدارکات و وسایل لازم رو برداشتیم...
به علی گفتم لوکیشن رو برامون بفرسته...
بچه ها زودتر رفتن و من و امیر موندیم و به آقایعبدی گزارش کار دادیم...
لپتاپ رسول رو برداشتم و رفتیم سمت لوکیشنی که علی فرستاد...
یه ذره از بچه ها عقب مونده بودیم...
لپتاپو باز کردم...
به جز رسول و آقامحمد کسی تو قاب نبود...
انگار آقامحمد داشت یه چیزایی به رسول می گفت...
صدا رو زیاد کردم تا هم خودم بشنوم، هم امیر...
#محمد
همه شون رفتن بیرون...
برگشتم سمت رسول...
+ رسول...🙃
- جانم..... آقا؟!😓
+ اگه... تونستی... زنده... از اینجا.... بیرون بری... مواظب... بچه ها باش...🙃 هواشونو.... داشته باش...🙂💔
- آقا... این چه حرفیه می زنین؟!😓
+ رسول...🙂
- جانم؟!🙃
+ خیلی دوست دارم...🙂❤️
- منم همین طور...🙃❤️
صدای در اومد...
وای خدا...🙁
دوباره شروع شد...😓🙂💔
#داوود
ای کاش صداشو زیاد نمی کردم...😓💔
آقامحمد داشت وصیت می کرد...😭
مثل همیشه به فکر ما بود...🙂❤️
+ امیر تو رو خدا تندتر برو.😭
امیر هم کلافه تر از من گفت: تندتر از این نمیشه.☹️😓
صدای در اومد...
چند نفر اومدن تو قاب.
از جمله اون محسن و الکساندر نامرد...😤
ای خدا...😭
دیگه می خوان چه بلایی سرشون بیارن؟!😨
می خوان چه جوری شکنجشون بدن؟!😭
بمیرم واستون...💔
کاش منو جای شما می گرفتن...😭
#محسن
از اتاق بیرون اومدیم...
رفتم پیش مونا...
- چیه؟!🧐 تو فکر محمدی؟!😏
+ ولم کن مونا حوصله ندارم...😒
- تو واقعا نگرانشی؟!🙄
+ نباشم؟!😐 رفیق قدیمیمه...🙃 اگه یه چیزی بگه...😕 یه اطلاعاتی بده...🙁 شاید الکس از کشتنش منصرف بشه...🤭 اما این محمدی که من می شناسم، زیر بار حرف زور نمیره...😬
- پس اگه بمیره حقشه...😤
داد زدم و گفتم: مونا مواظب حرف زدنت باش...😠
ترسید...
- واقعا که...😤
از اتاق بیرون اومدم...
دستی لای موهام کشیدم...
هیچ کاری از دستم برنمیومد...😞
الکساندر صدام زد و رفتیم تو انبار...
اسلحشو مصلح کرد...
یه چاقو داد بهم و گفت: دلم می خواد تو محمدو بکشی...😏😈
+ چ... چی؟!😧
- همین که شنیدی...😒
+ قرار نبود بکشیشون...😠
- اون ماله وقتی بود که فکر می کردیم اطلاعات میدن...😶 اما الان که چیزی نمیگن، چاره ای نداریم جز اینکه بکشیمشون...😤
- تو این کارو نمی کنی...😡
اسلحشو گرفت سمتم و گفت: می کنم...😠 می خوام ببینم کی جلومو می گیره...😏 تو؟!😒
- تا ۳ می شمارم...😶 یا می کشیش... یا می کشمت...😏☝️🏻 بین خودت و رفیق قدیمیت یکی رو انتخاب کن...😏
یعنی تمام این مدت می دونست محمد رفیق قدیمی منه؟!😟
وای...😓
- یک...☝️🏻
خدایا چیکار کنم؟!😥
- دو...✌️🏻
اگه منو بکشه، حتما مونا و مامان رو هم می کشه...😓
+ س....
- نزن...😨 ب..... باشه....😓
اسلحشو پائین آورد...
به چاقویی که تو دستم بود، نگاه کردم و بعد به محمد...
خودمو نمی شناختم...🙂💔
من کیم؟!🤔
محسن محتشم؟!😏
آره... اما نه اون محسن چند سال پیش...🙃
من یه نامردِ بیمعرفتم...😞
رفتم سمت محمد...
چاقو رو گذاشتم رو شاهرگش...
#محمد
اومد سمتم...
چاقویی که دستش بودو گذاش