✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" هوووففف...🙄 بالاخره تموم شد...😅 ۳۰ صفحه رو تو ۲ ساعت ترجمه کردم...😌😄 کش و قوسی به بدنم دادم... میزمو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم... هنوزم نگران محمد بودم...😓 شمارشو گرفتم... قطع کرد... یعنی چی؟!😳 حتما جلسه داره...😕 چند دقیقه بعد، دوباره شمارشو گرفتم... خاموشه...🙁 وای...😥 نکنه اتفاقی براش افتاده؟!😰 دیگه طاقت نیاوردم... آماده شدم و از پله ها پائین اومدم... عزیز داشت به ماهی های حوض غذا می داد... اومد سمتم و گفت: کجا میری عطیه؟!🧐 + میرم محل کار محمد...😕 گوشیش خاموشه...🙁 شاید همکاراش بدونن کجاست...🙃 - این وقت شب...😶 یه زن تنها...😕 اونم با وضعیت تو...🙁 به نظرت صلاحه بری؟!☹️ نشستم رو پله ها... بغضمو به سختی قورت دادم... لبخند تلخی زدم... سرمو پائین انداختم... + دلتنگی و نگرانی که شب و روز نمی شناسه...🙃🙂💔 سرمو بالا آوردم و رو به عزیز گفتم: میگین چیکار کنم؟!😕 عزیز اومد و کنارم نشست... - عزیزم...❤️ منم نگرانشم...🙂 تا فردا صبح صبر کن...☝️🏻 اگه خبری نشد، برو محل کارش...🙃 لبخندی زدم... + چشم...🙂 رفتم بالا و لباسامو عوض کردم... عزیز شام درست کرده بود... هیچ کدوم اشتها نداشتیم...😕 به زور چند لقمه خوردم و برگشتم بالا... سعی کردم بخوابم... اما همه فکر و ذکرم پیش محمد بود و خوابم نمی برد... یهو صدای علی اومد... - ایییوووللل...😃 من و امیر هم زمان با هم گفتیم: چی شد علی؟!😧 - حله...😉😁 امیر: چی حله؟!😶 - ردشو زدم...😌🤓 زدم رو شونش... + ایییوووللل...🤩 دمت گرم علی...😃 امیر: آفرین به تو...🤩👏🏻 - مخلصیم...😄 امیر بچه ها رو صدا زد... رفتیم اتاق تدارکات و وسایل لازم رو برداشتیم... به علی گفتم لوکیشن رو برامون بفرسته... بچه ها زودتر رفتن و من و امیر موندیم و به آقای‌عبدی گزارش کار دادیم... لپتاپ رسول رو برداشتم و رفتیم سمت لوکیشنی که علی فرستاد... یه ذره از بچه ها عقب مونده بودیم... لپتاپو باز کردم... به جز رسول و آقا‌محمد کسی تو قاب نبود... انگار آقا‌محمد داشت یه چیزایی به رسول می گفت... صدا رو زیاد کردم تا هم خودم بشنوم، هم امیر... همه شون رفتن بیرون... برگشتم سمت رسول... + رسول...🙃 - جانم..... آقا؟!😓 + اگه... تونستی... زنده... از اینجا.... بیرون بری... مواظب... بچه ها باش...🙃 هواشونو.... داشته باش...🙂💔 - آقا... این چه حرفیه می زنین؟!😓 + رسول...🙂 - جانم؟!🙃 + خیلی دوست دارم...🙂❤️ - منم همین طور...🙃❤️ صدای در اومد... وای خدا...🙁 دوباره شروع شد...😓🙂💔 ای کاش صداشو زیاد نمی کردم...😓💔 آقا‌محمد داشت وصیت می کرد...😭 مثل همیشه به فکر ما بود...🙂❤️ + امیر تو رو خدا تندتر برو.😭 امیر هم کلافه تر از من گفت: تندتر از این نمیشه.☹️😓 صدای در اومد... چند نفر اومدن تو قاب. از جمله اون محسن و الکساندر نامرد...😤 ای خدا...😭 دیگه می خوان چه بلایی سرشون بیارن؟!😨 می خوان چه جوری شکنجشون بدن؟!😭 بمیرم واستون...💔 کاش منو جای شما می گرفتن...😭 از اتاق بیرون اومدیم... رفتم پیش مونا... - چیه؟!🧐 تو فکر محمدی؟!😏 + ولم کن مونا حوصله ندارم...😒 - تو واقعا نگرانشی؟!🙄 + نباشم؟!😐 رفیق قدیمیمه...🙃 اگه یه چیزی بگه...😕 یه اطلاعاتی بده...🙁 شاید الکس از کشتنش منصرف بشه...🤭 اما این محمدی که من می شناسم، زیر بار حرف زور نمیره...😬 - پس اگه بمیره حقشه...😤 داد زدم و گفتم: مونا مواظب حرف زدنت باش...😠 ترسید... - واقعا که...😤 از اتاق بیرون اومدم... دستی لای موهام کشیدم... هیچ کاری از دستم برنمیومد...😞 الکساندر صدام زد و رفتیم تو انبار... اسلحشو مصلح کرد... یه چاقو داد بهم و گفت: دلم می خواد تو محمدو بکشی...😏😈 + چ... چی؟!😧 - همین که شنیدی...😒 + قرار نبود بکشیشون...😠 - اون ماله وقتی بود که فکر می کردیم اطلاعات میدن...😶 اما الان که چیزی نمیگن، چاره ای نداریم جز اینکه بکشیمشون...😤 - تو این کارو نمی کنی...😡 اسلحشو گرفت سمتم و گفت: می کنم...😠 می خوام ببینم کی جلومو می گیره...😏 تو؟!😒 - تا ۳ می شمارم...😶 یا می کشیش... یا می کشمت...😏☝️🏻 بین خودت و رفیق قدیمیت یکی رو انتخاب کن...😏 یعنی تمام این مدت می دونست محمد رفیق قدیمی منه؟!😟 وای...😓 - یک...☝️🏻 خدایا چیکار کنم؟!😥 - دو...✌️🏻 اگه منو بکشه، حتما مونا و مامان رو هم می کشه...😓 + س.... - نزن...😨 ب..... باشه....😓 اسلحشو پائین آورد... به چاقویی که تو دستم بود، نگاه کردم و بعد به محمد... خودمو نمی شناختم...🙂💔 من کیم؟!🤔 محسن محتشم؟!😏 آره... اما نه اون محسن چند سال پیش...🙃 من یه نامردِ بی‌معرفتم...😞 رفتم سمت محمد... چاقو رو گذاشتم رو شاهرگش... اومد سمتم... چاقویی که دستش بودو گذاش