٧٢٩ یک سال بعد دوباره برای ششمین بار باردار شدم وقتی به همسرم گفتم از خوشحالی روی زمین بند نبود، چون تمام این یک سال می دونست چه زجری کشیدم و پشیمون بود شدید. همه خوشحال بودیم، مثل همیشه سریع شکمم جلو اومد، توی پنج هفته انگار چهار ماهه باردار بودم. تمام کارهام را شوهرم انجام می داد. من فقط می خوردم و می خوابیدم. خیلی خوب بود. هر روز زنگ میزد که چی هوس کردم که برام بخره. توی شش هفته بودم که یک شب حس کردم سبک شدم، گفتم صبح برم و سونو بدم چون توی سونوی اولم قلب تشکیل نشده بود و دکتر گفت زوده دو هفته دیگه بیا. ظهرش برای ناهار خونه مادرشوهرم رفتم و موضوع بارداری را بهشون گفتم. از خوشحالی نماز شکر می خوندن و یک جا بند نبودن چون مادر شوهرم خیلی بچه دوست داشت. عصری همسرم برام نوبت گرفت که برم و سونو بدم. وقتی رفتم با خوشحالی تمام گفتم فیلم بگیرم و صدای ضربان قلبش را ببرم واسه پسرم و همسرم. اما متاسفانه قلب تشکیل نشده بود😔 دکتر گفت یک هفته دیگه بیا. انگاری عزا عمومی بود همه بهم دلداری می دادن و می گفتن که خدا بزرگه و حتما تا هفته دیگه قلبش تشکیل میشه. خلاصه یک هفته که رفتم سونو پایان بارداری برام زد و نامه سقط به دستم داد. انگار نامه ی اعمالم بود. دنیا روی سرم خراب شده بود، فقط گریه می کردم. همسرم داغون بود، پسرم با ما حرف نمی‌زد. خدا خواست ه ما بفهمونه که هر وقت من اراده کنم، بچه میدم، نه هر وقت که شما بخواین. رفتم بیمارستان و این بار برعکس همیشه که توی خونه سقط میکردم به بیمارستان رفتم و اونجا مرگ را به چشمم دیدم. بدترین روز زندگیم بود، انقدر درد کشیدم که حس می کردن استخوانهام دارن از هم جدا میشن. الان ۵ ماهه از اون موضوع گذشته و من چهل ساله شدم. موندم سر بدترین دو راهی زندگیم. ۸۰ درصد بهم میگن نیار دیگه. اگر بچه بیارم با این شرایط سنی و این وضعیت جسمانی ناشی از سقط و ترس و استرس .... شاید خدا راهی جلوی پام بذاره واقعا... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075