۳۲۴ همسرم اون موقع دانشجوی دکتری بود و برای تحصیل چند سالی بود که کانادا زندگی میکرد. با یک بار تلفنی حرف زدن به این نتیجه رسیدم که در کلیات با هم توافق داریم و دیگه نیازی نمی‌دیدم در جزئیات بحث بیشتری بکنیم، دلم خیلی آروم بود. خدا واقعا همه چیز رو جور کرد. این رو هم بگم که این بین، برادرم نقش مهمی ایفا کرد. بعد از اینکه پدرم خیلی سخت گیری میکرد و به هیچ خواستگاری جواب مثبت نمیداد، کسانی که واسطه بودند، دیگه مورد جدید معرفی نمیکردند، چون می‌گفتند اینها دختر شوهر بده نیستند. من هم دچار افسردگی و دلزدگی شده بودم، طوری که به پدرم گفتم اگر ازدواج نکنم به زودی، دیگه ادامه تحصیل نمیدم و میمونم تو خونه، چون دیگه با این وضع توی اجتماع رفتن به دینم صدمه میزنه... خلاصه تو این شرایط، برادرم بدون اینکه به من بگه رفته بود با چند نفر انسان امین و معتمد صحبت کرده بود و شرایط من رو گفته بود و ازشون خواسته بود اگر مورد مناسبی میشناسند، معرفی کنند. آخر سر هم همین شد که اتفاقا برادرم شرایط من رو با دایی همسرم (که اون موقع استاد برادرم بود و از دوستان قدیمی خانوادگی) در میان گذاشته بود و نهایتا این وصلت سر گرفت. می خواهم بگم خیلی خوبه اطرافیان دختر، با رعایت حریم ها و حفظ حرمت دختر خانم واسطه گری کنند. و هم اینکه اگر خواستگارها رو بی جهت رد کنند، ممکنه درهای رحمت الهی بسته بشه و آدم تا آخر عمر مجرد بمونه یا مجبور بشه با موردی که عالی نیست ازدواج کنه. خلاصه، کارهای خواستگاری و عقد ما خیلی سریع پیش رفت و واقعا من دست معجزه گر امام حسین عزیزم رو در تمام مراحل می‌دیدم. همسرم تونست مرخصی دو هفته ای بگیره، اومد ایران و عقد کردیم. سر مهریه هم من با خانواده ام خیلی اختلاف داشتم، من می‌گفتم ۵ تا سکه، مامانم اینا میگفتن ۱۴ تا😂. آخرش هم مهریه ام شد ۱۴ سکه و سفر حج و عتبات، که البته الان مهریه ام رو تمام و کمال به همسرم بخشیدم (ان شاء الله بعداً میگم چرا). توی مراسم خواستگاری ما، الحمدلله به هیچ وجه حرفی از مادیات نشد، آقای داماد خونه داره؟ درآمدش چقدره؟ ماشین داره؟ اصلا این حرف ها نشد. حتی مادرشوهرم میخواستند ما رو دعوت کنند منزلشون، که مامانم گفتند: اگر منظور این رسم اینه که ما بیایم و خونه زندگی شما رو ببینیم، ما خودتون رو پسندیدیم و خونه زندگیتون برای ما مهم نیست. مراسم عقد هم گرفتیم که مراسمی فوق العاده زیبا و معنوی شد، نه تنها از آهنگ خبری نبود، بلکه یکی از قاریان خوب کشورمون که از فامیلهای همسرم بودن، برامون سنگ تمام گذاشتند و با صوت زیباشون مراسم ما رو غرق در نور قرآن و مدح اهل بیت کردند. من و همسرم نمی‌خواستیم مراسم ازدواج بگیریم، اما نهایتا به خاطر اصرار خانواده همسرم یک مهمانی زنانه توی تالار گرفتیم به عنوان عروسی و من هم سعی کردم به انتخاب های خانواده ایشون احترام بذارم و دخالتی در چگونگی برگزاری مراسم نکنم. مراسم ازدواج ما هم صورت گرفت اما همچنان همسرم کانادا بود و من ایران، چون هنوز نتونسته بودم ویزا بگیرم. باید بار سفر می بستم و میرفتم کانادا. اما متاسفانه دوری ما یک سال و نیم طول کشید و تو این مدت چند بار درخواست ویزای من رد شد. خلاصه بعد از یک سال و نیم عذاب آور، بالاخره زندگی مشترک ما رسماً در کانادا شروع شد. 👈 این تجربه ادامه دارد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1