غذا را خوردند و آماده رفتن به کلاس نوبت عصر شدند. حضور علی در کلاس درس،هم به اساتیدش و هم همکلاسی هایش شوق و انرژی مضاعفی داده بود،به خصوص وقتی او هیچ اثری از بیماری و رنج نبود جز صدای گرفته اش. علی همیشه زخم نای سوخته اش را پشت تیشرت هایش پنهان می کرد. او کارش را برای رضای خدا انجام داده بود و فقط رضایت معبودش را می خواست . روزها به سرعت از پی هم می گذشتند.چشم بهم گذاشت و یک سال از آن تند باد حادثه شب نیمه شعبان گذشت در طول این یک سال علی دست و پا شکسته دروس و واحد های عقب افتاده ی حوزه اش را می خواند،حافظه اش لطمه خیلی جدی خورده بود. در این مدت فعالیت های فرهنگی موسسه بهشت را هم انجام میداد. *علی نفر اول در امر خیر کمک رسانی به نیازمندان بود و خیرین را بسیار دوست داشت. یک بار وقتی به حوزه رفته بود پچ پچ های طلاب دیگر را شنیده بود که در گوش هم می گفتند:" عجب بابا این علی خلیلی چقدر با مرام و معرفته." و دیگری که در جواب می گفت:" اره بابا،خودم با همین دوتا چشمام دیدم دیروز با یک عالمه پارچه وارد خیاطی محلمون شد و به خیاط سپرد که یک لباس شیک و خوب برای نیازمندان بدوزه و نگران پولشم نباشه،گفت خودم مزد دوخت و میدم.تازه کلی لباس هم برای تعمیر آورده بود پیش خیاط." و همه می گفتند:" دمش گرم ". و دوست خود علی که می گفت:" این که چیزی نیست،علی چند روز پیش فهمید من باید برم خواستگاری و پول کافی ندارم یک لباس بخرم ،دستمو گرفت و با اصرار من و برد خونشون،در کمد لباسهایش را باز کرد و بهم گفت هر کدوم را که دوست دارم بردارم ." آن یکی گفت:" خب تو چیکار کردی؟ برداشتی؟" و در جوابش گفت:" اره ،اون لباس طوسی که علی عاشقش بود برداشتم ،میدونستم علی این لباسش و خیلی دوست داره ولی از عمد برداشتم تا عکس العملش را ببینم." یکی از جمع 10 نفرشان صدایش را بلند کرد و گفت:" عجب تو بی رحمی،اخه چرا جوان مردم و اذیت کردی؟ خواست بهت محبت کنه ها؟ ای بابا." و او در جوابش گفت:" حالا صبر کن ادامه اش را گوش کن ،وقتی لباس و برداشتم علی لبخند قشنگی روی لبهایش نشست،گفت مبارکت باشه و لباسش را داخل یک نایلون گذاشت و به دستم داد،هر چی بهش گفتم علی این و خیلی دوست داری من میخواستم ببینم چکار می کنی ،دیدم می توانی بگذری،علی جان من شوخی کردم یکی دیگه برمیدارم.امااون گفت:" نه ،همین و دوست داری همینم باید برداری،آدم از چیزی که دوست داره باید بگذره رفیق😄." یکی گفت:" علی چقدر رئوف و مهربانه. آدم و شرمنده ی خوبی هاش می کنه😥،یادمه پام شکست بود و باید کار فرهنگی هم می کردم ،علی با این که اون روزها خودش هنوز فیزیوتراپی می رفت واسه ی نیمی از بدنش که لمس بود اما همین که یکم حالش خوب شد و توانست راه بره بره بهر سختی که بود خودش را به من می رساند تا من و ببره دکتر، خودش درد داشت ،اما انگار درد را نمی فهمید،فقط می گفت باید برات کاری کنم رفیق، مگه میشه من توی باد کولر استراحت کنم و تو اینجا نیاز به کمک داشته باشی و من بیخیال باشم؟؟!!" به سختی راه می رفت اما من و می برد دکتر،انقدر دکتر بنده خدا از رفتار علی خوشش اومده بود که هنوزم سراغش و ازم میگیره و میگه به آقای خلیلی بگو به منم سر بزنه." علی گفتگوها و نجواهای اهسته دوستانش را می شنید اما قدری به خودش در دل نبالید،بلکه ناراحت شد. به نماز خانه رفت و قامت نماز بست و با خدایش نجوا کرد:"خدایا،من علی خلیلی هر کار که کردم فقط و فقط بخاطر رضای تو انجام دادم نه برای شنیدن تعریف و تمجید مردم و روی زبون افتادن اسمم.خدایا خودت قبول کن." 😔😢 روزها سپری شد و ماه مبارک رمضان از راه رسید. ادامه دارد.. سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ 🙃با هر سلیقه‌ای پست داریم🙂 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦