هدایت شده از یاد شهدا
💠 عجب صبری داری مادر! 🔻اسفند ۶۲ عملیات خیبر بود. علیرضا هم جبهه بود. صبح تا شب لباس و ملافه شستم. شب از شدت خستگی بیهوش افتادم. خواب دیدم عده ای لباس نیروی دریایی پوشیده اند. علیرضا هم بینشان بود. آمد پیشم و دست راستش را نشان داد سه تا درجه قرمز روی دستش بود. 🔻گفتم: «کی می آی؟» گفت: «اینها درجه هام بودن من شهید شدم مادر شما هم صبور باش و هرکس چیز دیگه ای درباره من بهت گفت قبول نکن.» دستش را برایم تکان داد و رفت. 🔸از خواب پریدم نماز خواندم ، صبحانه خوردم و آماده شدم حال عجیبی داشتم یکی در زد باز کردم پاسدار بود. گفت: «خانم زارع؟» گفتم: «بله.» گفت: «میشه با شما حرف بزنم؟» گفتم: «علیرضا شهید شده...» سرم را بالا گرفتم و ادامه دادم: «... خدایا شکرت.» 🔻گفت: «عجب صبری داری مادر شنیدم پیکرش را نتوانسته اند بیاورند عقب گفتم فدای امام حسین» چادرم را کشیدم روی سرم و رفتم داخل خانه سجاده را پهن کردم و دو رکعت نماز شکر خواندم به بچه ها چیزی نگفتم سوار سرویس شدم و رفتم رخت شویی به روی خودم نیاوردم. 📚 برشی از کتاب "حوض خون" به قلم فاطمه سادات میرعالی خاطراتِ ۶۴ بانوی اندیمشکی‌ که در رخت‌ شوی‌ خانه‌ بیمارستان کلانتری اندیمشک، داوطلبانه پتوها و البسه‌ رزمندگان را می‌شستند و ترمیم می‌کردند. @Yadshohada