هدایت شده از پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
پارسال همین یکی دو روز آخر ماه رمضان بود که جواب آزمایشم رو گرفتم؛ مشکوک بود. یعنی چیزی باید سر جاش باشه که نیست، یا چیزی که نباید باشه و هست! دل توی دلم نبود. زبون روزه صبح و بعدازظهر از این مطب به اون مطب دنبال یک جواب درست و حسابی می‌گشتم. ته دلم می‌دونستم که هست. باهاش حرف می‌زدم. نوازشش می‌کردم، اسمش‌و صدا می‌کردم، بلند بلند می‌خندیدم تا اضطرابم بهش اثر نکنه. امروز جای خالیش خیلی درد می‌کنه! تموم این نه ماهی که ندارمش، از خدا خواستم یه جای خوب دور و بر خودش بده به بچم. همش میگم خدا کنه تو اون لحظه‌هایی که من از درد، چنگ می‌زدم به زمین، قلب کوچولوش درد رو حس نکرده باشه. هفته های اول با سوگواری گذشت. غم عجیبی بود. گریه و بهت و غمش با هیچی قابل قیاس نبود. امروز دلم یه جور عجیبی براش تنگ شده اما، نمی‌خوام دوباره اون روزها رو برای خودم تکرار کنم. تا میام بغض کنم، می‌رم تو صفحه‌های غزه و زل می‌زنم به عکس زن‌هایی که جسد بچه های چند روزه و چندماهه و چندساله‌شون رو بغل گرفتن. تشنه، گرسنه، تنها... نمی‌دونم، اون‌ها خودشون می‌دونن تو اون لحظه‌ها که ناامید زل می‌زنن به لب‌های ترک خورده‌ی بچه‌هاشون، چقدر شبیه حضرت ربابن؟ می‌تونن خودشون‌و، قلب ویروون و تنِ برهوتشون‌و گره بزنن به ایشون؟ وای از اون لحظه‌های پر مرگ... حالا که نگاه می‌کنم، بیشتر از هرکس و هرچیز، دلم تنگِ یه روضه‌ی مشتی کربلاست. اصلا روضه، روزای آخر ماه رمضون می‌چسبه. دلتنگ و تشنه و خراب... @pichakeghalam