هدایت شده از پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
دچار ردِ نگاهش، صاف می‌خورد به فیروزه‌ایِ سه تابلوی کوبیده شده به دیوارچه‌ی سفید. نه گریه می‌کند، نه تعجب! شبیه کسی که هزار سال به عادت یا به تعهد، کارش شده همین! که هر روز دم صلاة ظهر که هیولا موشک‌هاش را زده و مست از شکارِصبح‌گاهی، میزگرد گذاشته و دارد به قوت و غذای فرداش فکر می‌کند، شال و کلاه کرده راه میفتد. بعد جوری که صدای لخ لخ کفش‌هاش روی آسفالت ترَک خورده‌ی خیابان بپیچد، راه اردوگاه تا اینجا را گز می‌کند. روزهای اول که آمده، دلش هُری ریخته روی پاره‌سنگ‌ها و تیرآهن‌ها. مشت مشت خاک بو کشیده و تند تند بغض ترکانده. اشک‌هاش، شره کرده روی آوار و خاطره‌هاش را تکه‌تکه از زیر خاک کشیده بیرون. آخرسر هم غروب نشده خودِ لهیده‌اش را جمع و جور کرده و برگشته طرف چادرها. زن، هر روز وسط صلاة ظهر شال و کلاه می‌کند و لخ‌لخ کنان می‌آید روبروی چند تُن آوار و یک دیوارچه‌ی سفیدِ فروریخته و سه قابِ فیروزه‌ای می‌ایستد. بغض‌هاش را تند تند قورت می‌دهد و زل می‌زند به خاطره‌ای پشت سفیدیِ دیوارِ اتاق، که احتمالا برای همیشه مدفون شده!🇵🇸 @pichakeghalam