لالمانی گرفتهام از صبح. بغ کردهام یک گوشه و دلم مثل مرغ سرکنده میدود این طرف و آن طرف. همهی حسهایم یکجا قیام کردهاند. ترس و اندوه و درد دارد روحم را میجود. مدام فکر میکنم به این پازل درهمِ روزگار. دلم میخواهد ذهنم را از همه چیز خالی کنم. اینجور که معلوم است، کار را فقط باید خودش تمام کند خدا! ما هم مثل همیشه جامانده و وا رفته باید بنشینیم یک گوشه تا ببینیم اصلا راهمان میدهند تو طریق یا نه!
راستش،
حس میکنم مغرور شده بودیم بعد حاج قاسم. پردهی غم و اشک و فراق را که از سر درِ دلمان کنار میزدی یک غرور چاق و چله نشسته بود آن ته!
خیال کردیم حاج قاسم دادیم پس ما را صف اول راه میدهند آن جلوها!
اما حالا ترس به دلم افتاده. حالا که وسط معرکه نیستم ترس به دلم افتاده!
ما سید از دست دادیم، ما داغ عزیز دیدهایم...اما درست روزی که باید کفن بپوشیم ودنبال تابوتش بدویم و هروله کنیم و لبیک یا حسین سر بدهیم بغ کردهایم گوشهی خانه و کاسهی چه کنم چه کنم دست گرفتهایم!
من، امروز و حتما خیلی روزهای دیگر کاری از دستم برنمیآید،
جز اینکه عرض چندمتری خانه را به نیت همراهی اصحاب ظهور راه بروم،
برای کودکان خانهام غذای نذری بپزم،
صوت یاسین و الرحمن پخش کنم
و تلخی جاماندگی را با شیرینی خرمای فاتحهای پنهان کنم!
و یادم هست لابهلای این کارها و دلواپسیها مدام به ملائک یادآوری کنم که:«
به او بگویید دوستش دارم »
#انا_علی_العهد
#شهید_سیدحسننصرالله
#سید_مقاومت
@pichakeghalam