📙 داستانک ۱۰۱ ملانصرالدین برای خرید کفشِ نو راهی شهر شد. در راسته ی کفاشان مغازه های زیادی بود. مغازه دار کفش های زیادی به ملا نشان داد، حتی چند جفت هم از انبار آورد تا از میان آن ها یک جفت انتخاب کند. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان می کرد اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی از آن می گرفت. از میان دهها جفت کفش چیده شده، ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. کفش ها درست اندازه ی پایش بود؛ چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. از فروشنده پرسید: قیمت این کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور ممکن است؟ فروشنده گفت: نه، این ها کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی! 🌔 @drehsanpouresmaeill