📙 داستانک ۲۷۱
روزی پدر بزرگ به نوه ی خود گفت:
کچل کُن، برو بالای شهر، همه فکر میکنند که مُد ِ ...!
برو وسط ِ شهر، فکر میکنند سربازی...
بیا پایین شهر، همه فکر میکنند زندان بودی!
این همه اختلاف، فقط در شعاع ِ چند کیلومتر...!
مردم آن طور که تربیت شده اند می بینند پس از قضاوت مردم نترس!
🌔
@drehsanpouresmaeill