رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت82 _فراموش کن عزیزم... _به به...خانم عباسی...حالت
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت83 حدود دوماه ازاون شب می گذره. سه ماهم بود و هفته بعد باید برای سونوگرافی تعیین جنسیت می رفتم چکاپ.تو این دوماه با ارتباطی که با ساحل داشتم فهمیدم صدرا فردای اون شب رفته بود آلمان وتاالان دیگه نیومد... حامد خیالش راحت بود. مادرشوهرو مادرم بیشتر ازقبل بهم توجه می کردن!مدرسه رفتنم که سرجاش بود.ولی سخت تر از قبل! .......... حامد کنارم نشسته بود و آروم پاش و تکون می دادو باانگشتای دستش بازی می کرد.زیرلب هم طوری که من به زور فهمیدم ذکر می خوند!منم کمتر از اون استرس نداشتم.دل تو دلم نبود...خوب طبیعی بود!بچه ی اولمون بود و قرار بود بفهمیم خدا بهمون نعمت داده یا رحمت!سالن انتظارِ مطب دکتر شلوغ بود.حدود یه ساعته که نشستیم ومنتظر بودیم! _حامد اگه می خوای بری موسسه برو من زنگ می زنم مامانم بیاد. نگام کردو بالبخند گفت:نه عزیزم مرخصی گرفتم! خندم گرفت.مشخص بود خیلی ذوق داره. منشی صدازد:خانم عباسی بفرمایید داخل. با خروج دوتا خانم از اتاق دکتر من و حامد وارد شدیم. بعد از سلام و احوالپرسی دکتر ازم خواستم روی تخت دراز بکشم. بدنم یخ کرده بود!چادر و مانتو و روسریمو درآوردم و دادم به حامد. روی تخت دراز کشیدم و دکتر اومد کنار تختم روی صندلی نشست.حامد جلو اومدو کنارتختم ایستاد.چنددقیقه هرسه تامون ساکت بودیم.دکتر سکوت بینمون و شکست و گفت:دخترتون سالم سالمه. ناخودآگاه ریزخندیدم و باذوق به حامد نگاه کردم که اونم بالبخند بهم نگاه می کرد. ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv