🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت87
تا رفتیم داخل با کمک پرستارا روی یه تختی دراز کشیدم.
از درد داشتم می مردم برای همین روسریمو گذاشتم تو دهنم تا دادم در نیاد.
دوسه تا پرستار تخت و حرکت می دادن سمت اتاق عمل وحامد هم دستش تو دست من بود و همراه ما باتخت می اومد.
یکی از پرستارا به حامد گفت:دکترش کیه؟
حامد:خانم موسوی...
_پرونده ی خانمتون وهمراتون دارین؟
حامد:نه...الان باید چیکار کنم؟
دست حامد و فشار دادم که بهم نگاه کرد.اشاره زدم به کیفم که دستش بود...فهمید منظورم چیه و گفت:ببخشید پرونده رو خانمم آورده...
پرستار:خیلی خب همینجا تشریف داشته باشین من الان میام...
خواستن من و ببرن تو اتاق عمل که دست حامد محکم گرفتم و گفتم:یه دقیقه صبر کنین...
روکردم به حامد و گفتم:دعام کن...زودتر به مامان اینا زنگ بزن بیان...وسایل بچه هم تو ماشین گذاشتم!
_باشه نگران نباش عزیزم...
دستش و ول کردم و حامد ایستاد و من و بردن داخل اتاق عمل...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرائی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv