رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت92 داخل ماشین توراه برگشت حامد توخودش بود! زهرا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت93 _ای باباااا من نمیدونم چت شده نرگس!!!! ........ جلوی در حیاط مامانش اینا پارک کرد و هردو پیاده شدیم...آیفون زدیم و بعداز چند ثانیه در باز شد... رفتیم توحیاط که مرضیه جون اومد بیرون و هراسون گفت:چی شده؟ _هیچی مامان نگران نباش..اومدم یه سوال ازتون بپرسم که جوابش واسه همه ی بچه هاتون مهمه!!! همزمان حاج محمود هم اومد... _بابا جون من به حامد هم نگفتم که در حضور شما بخوام ازتون جواب بگیرم! حاجی:چی شده دخترم؟! نگاهم و بین هرسه تاشون تقسیم کردم که با تعجب نگام می کردن! _خب...باباجون..مامان جون...من توراه حدس زدم که شما... مرضیه جون:ما چی؟خدای نکرده ازمون ناراحتی.. _نه نه..این چه حرفیه!!می خواستم بگم من حدس زدم که امسال قراره برید حج تمتع!!!!!!!برای دومین بار... یهو حامد نگاش و متعجب برد سمت مامان و باباش و گفت:آره بابا؟؟؟نرگس راست میگه؟ حاجی و مرضیه جون هاج و واج نگامون می کردن... مرضیه جون:من...من...یعنی من و باباتون خواستیم یه دورهمی دیگه که گرفتیم بهتون بگیم!! یهو بچه رو دادم بغل حامد و پریدم بغل مرضیه جون... _پس درست حدس زدم...مبارکه مامان جون! مرضیه جون هم محکم بغلم کردوگفت:ان شاالله قسمت شماهم بشه! حامد:ان شاالله...ولی کاش زودتر می گفتین... ادامه دارد... مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv