🌮بسمه تعالی 🌮
رمان نون و ریحون
پارت 2
عصر روز بعد خاله صفيه و شوهرش عموحسین دوست های صمیمی و قدیمی خونوادمون به مناسبت برگشتن پسرشون مارو دعوت کردن خونشون ....
هعیییی پسرشون ...سعید....
همونی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم ...باهاش بازی می کردم و دنیامو باهاش ساخته بودم ....
لعنت به این روزگار که همه چی آدمو ازش می گیره .
سعید بعد 13سال از اسپانیا برگشته بود..وحالا ما بزرگ شده بودیم ...من 21سالمه وبه حساب من اون باید 27ساله باشه ....
...........
مازودتر رفتیم که به خاله صفيه کمک کنیم. من و ناهید بچه آخری خاله صفیه مشغول درست کردن سالاد بودیم ...
فکرم مشغول سعید بود ...
یعنی چه شکلی شده!
چیکارَست!
چرا برگشته!
میخواد چیکار کنه!
اصلا چرا رفت! ...
توهمین وادیا بودم که با صدای یاالله مردی به خودم اومدم ...
چون همه پوشیده بودیم خاله صفیه گفت :بیا قربونت برم.
پشت به ورودی آشپزخونه نشسته بودم روی صندلی میز نهارخوری و دید نداشتم که ببینم کی بود...قلبم داشت از سینم می زد بیرون به خیال اینکه سعید باشه ....
اون صدا هرلحظه نزدیک تر می شد که یهو....
ادامه دارد...
✍️نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرائی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv