چند روزی از آن روز که آتش عشق درون چشمان خدیجه شعله ور شد بود، گذشته و حالا، آتشِعشق درون چشمهایش، یک شهر را روشن میکرد.
با وقار تر از همیشه نشسته بود و تبسمِ زیبایی به لب داشت.
چشم هایش را به آرامی چرخاند و به مردی که کنارش نشسته بود نگاه کرد. هنوز هم با نگاه کردنش موجِ عشق به ساحل دلش میزد.
نگاهش عمیقتر و غرقِ محمد شد.
موهایش مرتبتر از همیشه بود و رایحهی عطرش نه تنها هوش از سرِ خدیجه، بلکه از سرِ همه حضار برده است.
محمد، مثل مروارید میدرخشید و چشمانش، در این روزی که قرار بود نامش برای همیشه به نام خدیجه گره بخورد، روشن تر شده.
عروسِ محمد، دست از نگاه کردنش برداشت و چشم هایش را بست.
این بار، تصویر محمد در ذهنش نقش بست. لبخندش پر رنگ تر شد و در دل زمزمه کرد: سپاس خدای محمد را، که من را به او رساند. الحمدالله...
آنجا بود که تا ابد خدیجه برای محمد، و محمد برای خدیجه شد...
دهم ربیعالاول، سالروز ازدواج پیامبر مهربون مون با بانو خدیجهی کبری، مبارک باد♥️🌿
✍🏻
#مَعْقَل
🌿
@dyar_ghalam