eitaa logo
دِیـآࢪقَݪَـــ🖋ــم
22 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
- ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ نون ، ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﻰ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪ... بسم الله الخالق العلیم سوگند! به قلم، به قلم و آن‌‌چه می‌نویسد. به خالق و آن‌چه می‌آفریند. به عالم و آن‌چه می‌آموزد. به روح و آن‌چه می‌نوشد. به دوش‌ و آن‌چه بر خود می‌کشد... به عشق، و آن‌چه معنايش می‌کنند! سوگند به قلم! به ایهام و حسن تعلیل و تشبیه و تلمیح و کنایه و استعاره‌اش! به تأویلات پوشيده در هر ترکیبش! به اسمش، به جسمش، به جنون جان آفرینش، به جان جنون آفرینش! سوگند به قلم، و آنچه می‌آموزد! به معجزه‌ای که اعجاز می‌کند. موهبتی که هم ارشاد و هم فساد میکنید. به رسول ترینِ انبیا! رسول آن‌چه در قلب و جان و فکر و اندیشه‌ها مانده. آن‌چه برای شنیده شدن قالب می‌خواهد. جسم می‌خواهد. رسول مفاهیمی که محدود به واژه ها می‌شود. روز قلم، بر اهالی نظم و نثر و داستان و رمان و قرآن، مبارک! ✒️@dyar_ghalam
زیر چشمی نگاهی به زینب می‌کنم. جرات نگاه کردن به چشم هایش را ندارم. از جواب دادن به سوال‌های تکراری‌اش می‌ترسم. دیگر برایش جوابی ندارم... نگاهِ اشکی‌اش را به پنجره دوخته و با یک دست عروسکش را گرفته و با دست دیگر مشتی از قرص هایت را. طاقت نمی‌آورد، سرش را به سمتم برمی‌گرداند و نگاه اشکی‌اش را به چشمانم می‌دوزد. با لحنی مملو از شیرینی دوباره می‌پرسد: _" مامان! بابا پس کی میاد؟ " خودم را سرگرم کار کردن نشان می‌دهم و تظاهر می‌کنم متوجه بغض فروخورده اش نشدم: +" میاد دیگه مامانی، از عصر تا حالا چند بار پرسیدی، گفتم میاد " پایش را محکم بر زمین می‌کوبد: _" میگی میاد ولی نیومده که! " با انگشت ساعت روی دیوار را نشان می‌دهد. دانه‌ای اشک از گوشه چشمش سرازیر می‌شود و بغضش هویدا. _" مامان ببین هرشب وقتی عقربه کوچیکه رو ساعت ۸ بود بابا میومد خونه. ولی ببین الان از ۸ رد شده بابا هنوز نیومده... " نفس عمیقی می‌کشم تا اشک از چشمانم سرازیر نشود. +" شاید بابایی امشب کارش بیشتر شده. هوم؟ ما نباید نگران بشیم، مدام بهش زنگ بزنیم، اونجوری اونم اذیت میشه اونوقت کارش بیشتر طول میکشه، دیر تر میاد. دوست داری بابا دیر بیاد؟ " سرش را پایین انداخت و گفت: _" نه می‌خوام زود بیاد. بابا باید زودتر بیاد که دارو هاشو بخوره... " مشت کوچکش را باز کرد و با نگاه اشکی‌اش به قرص های کف دستش خیره شد... انکار نمی‌کنم که من هم دست کمی از حال او ندارم. کنار پنجره می‌روم و زیر لب زمزمه می‌کنم: پس کجایی حامد جانم؟ قلبمون داره از جا در میاد... نگاهم را به آسمان تیره شب می‌دوزم و خطاب به آرامِ دل می‌گویم: " خدایا! حامد من همیشه دست تو امانته، امشبم مثل شبای پیش به ما سالم برش گردون... خدایا! اون دل زن و بچه مردمو آروم نگه می‌داره، دل زن و بچه خودشو تو آروم کن..." به آشپزخانه برمی‌گردم تا سری به غذا بزنم. چشمم به موبایلم می‌افتد. از صبح که بیدار شدم آنقدر فیلم و خبرهای نحس درونش دیدم که قلبم آتش گرفت و به مرز جنون رسیدم. چند ساعتی می‌شود که یک گوشه پرتش کردم تا دیگر نبینم... نبینم اوضاع خیابان هارا، نبینم آتش زدن هارا... در اصل، نبینم کتک خوردنِ همکاران و هم‌لباس هایت را... اگر... اگر یکی از آنها تو باشی، من می‌میرم! از صبح مدام آیةالکرسی ورد زبانم شده. خیره به عکست، برای تو و همکارانت می‌خوانم... به امید اینکه سالم باشید... ... مَعْقِل✍🏻 @dyar_ghalam
عقربه ساعت از یازده‌هم گذشته است و انگار که کسی در دلم رخت می‌شوید و به دیواره‌های دلم چنگ می‌اندازد. زینبت، همانطور که عروسک و قرص به دست دارد در آغوشم خوابش برده‌ است... با خودم گفتم: بالاخره که می‌آیی، کاش بیدار می‌ماند و همین امشب می‌دید که تو می‌آیی. دخترکم با بغض و اشک خوابید... به قرآن در دستم خیره می‌شوم و برایت یاسین می‌خوانم. قلب قرآن را می‌خوانم که قلبم، جایی بیرون از این خانه، سالم باشد... آیه به آیه می‌خوانم و انگار خدا در پس هر آیه، دریایی از آرامش قرار داده است. قلب قرآن که به پایان می‌رسد، قلب من هم کمی آرام می‌گیرد. نمی‌دانم چندمین بار است که با تو تماس می‌گیرم و جای آن‌که صدای بَمِ روح‌نوازت در گوشم بپیچد صدای گوش‌‌خراش آن زن می‌گوید: "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد..." گوشی را به کناری پرت می‌کنم. دخترکم را از آغوش جدا می‌کنم و روی مبل می‌خوابانمش. سجده می‌روم. اشک امانم را می‌بُرد. صدایم لرز می‌گیرد و لکنت بر زبانم چیره می‌شود. : خدایا! نگه‌... دارش... باش می‌دانم که امشب تو و برخی همکارانت را برای مراقبت از جو اغتشاشات و آرام کردن فضا به محل های تجمعات اعزام کرده‌اند و همین بیشتر در دلم آشوب به پا می‌کند... همانطور که سر به مهر دارم توسل می‌کنم به مادرت... تسبیحات‌ش را می‌گویم و می‌خواهم حواسش به پسرش باشد. چند دقیقه که می‌گذرد با صدای زنگ در از جا می‌پرم. مطمئنم خودت هستی...! بايد که خودت باشی. من تو را به حضرت مادر سپرده‌ام... می‌دانم که دوباره تو را به من می‌بخشد... نگاهم که به صفحه کوچک آیفون می‌افتد دلم می‌خواهد از ذوق جیغ بکشم و تنها خدا را سپاس گویم. خودت هستی! خودِ خودت! اشک هایم را پاک می‌کنم و زیر لب می‌گویم: " الحمدالله، الحمدالله... شکرالله..." در را برایت باز می‌کنم و منتظر می‌شوم بیای و به کلبه احزان‌مان نور ببخشی... ... مَعْقِل✍🏻 @dyar_ghalam
با صدای هر یک قدمی که بر زمین می‌کوبی آرامش در دلم خانه می‌کند... الحمدالله که دوباره به خانه آمدی. به جلوی در که می‌رسی چهره‌ات خستگی را فریاد می‌زند... بعد از این‌همه سال، این اولین بار است این‌قدر آشفته میبینمت! زیر لب سلامی می‌کنی و آرام وارد می‌شوی. صدایت بدجور گرفته و خش‌دار است. در تاریکی خانه، با نور همان یک لامپی که روشن گذاشته ام به صورتت خیره می‌شوم، تا به حال چشم هایت را این‌قدر غمگین ندیده بودم. ارام زمزمه می‌کنم: " خوبی؟ " سری تکان می‌دهی و روی اولین مبل می‌نشینی. پایین مبل زانو می‌زنم، درست مقابلت می‌نشینم و نگاهت می‌کنم، رد چشمهایم از موهای بهم ریخته ات که می‌گذرد، روی خطی از خون که از پشت گوش تا روی لباست کشیده شده می‌افتد. دستپاچه به خون اشاره می‌کنم و نیم‌خیز می‌شوم : این چیه حامد؟ زخمی شدی؟ چیشده؟ دستت را به نشان آرام کردنم بالا می‌آوری و با همان صدای خسته میگویی: " آروم باش، خونِ من نیست... سالمم فقط یکم ضرب دیدم." کمی ارام می‌گیرم و دوباره می‌نشینم: " خونِ کیه پس؟ بده بشورم لباستو اینجوری تو تنت نمونه." سیب گلویت لرزش بدی می‌گیرد، با صدایی که از ته چاه در می‌آید می‌گویی: " محسن رو یادته؟ " کمی فکر می‌کنم: همون دوستت که ماه پیش خانومش زایمان کرد رفتیم دیدن شون؟ به نشانه تایید سر تکان دادی... نگران و پریشان ادامه می‌دهم:" خب؟! " نگاهت را از چشمانم گرفتی اما متوجه اشک های زلالَت شدم. با سختی جواب می‌دهی: خونِ اونه... و گریه صدایت را می‌بُرَد... + " یا حسین! " شونه های مردانه ات درست جلوی صورتم تکان می‌خورند و با صدای خفه شده گریه می‌کنی. آن لحظه از ته قلبم می‌خواستم بمیرم ولی اینطور نبینم‌ات... اشک هایم ناخودآگاه با هم مسابقه گذاشته بودند، با نفسِ بریده گفتم: "یع...نی چی؟ مطمئنی؟ " نفسی کشیدی و به چشم هایم زل زدی، با دست هایت رد خون لباست را نشان دادی و گفتی: " حدیثه! ببین، نگاش کن، همینجا شهید شد. دقیقا کنارِ خودم، ببین خون‌شو... خونِ پاک‌شو نگاه کن..." طاقت نداشتم بیشتر بشنوم. تصویر همسر زیبا و پسرِ تازه به دنیا آمده اش یک لحظه از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت... سرم را روی زانو هایم گرفتم و به تقلیدِ تو، بی صدا و خفه شده اشک ریختم. اشک ریختم و تو حرف زدی... با درد، با صدای گرفته حرف زدی: ... ... مَعْقِل✍🏻 @dyar_ghalam
اشک ریختم و تو حرف زدی... با درد، با صدای گرفته حرف زدی: " دقیقا کنار خودم وایساده بود خب؟ نامردا داشتن پرچم مشکی های محرمو اتیش میزدن. حدیثه، کارد میزدی خونش در نمی‌اومد! قبل از اینکه بیفتم دنبالش رفت سمت جمعیت. حدیثه بخدا، بخدا کاریشون نداشت! داشت باهاشون حرف می‌زد... بهشون گفت درست حرف بزنید، اعتراض کنین. بهشون می‌گفت چشماتونو باز کنید و حقو ببینید... حدیثه داشت روشن شون می‌کرد. داشت حقو بهشون نشون می‌داد که اون نامرد چاقو زد تو بازوش... زد تو بازوش که تا به خودش بیاد و ما بهش برسیم همه شون ریختن سرش و چندتا چاقو دیگه‌ هم بهش زدن... ببین این خونارو، وقتی داشتم از زیر دست و پا می‌گرفتمش خونش به تنم خورد... ببینش... " گریه بیش از این نه به من توانِ گوش کردن می‌داد و نه به تو توان تعریف کردن. سرت را به پشتی مبل تکیه دادی و آرام زمزمه کردی:" به چه جرمی حدیث؟ به جرم اینکه می‌خواست راهنمایی‌شون کنه... به جرم تامین کردن امنیت شون... به جرم خیرخواهی... " دستم را به لبه مبل گرفتم و بلند شدم. از شدت گریه سرم آنقدر درد می‌کرد که به زور می‌توانستم بایستم. نگاهت کردم و گفتم: " حلالش باشه حامد... حلالش باشه... براش دعا کن خب؟ نه اصلا برای اون نه! اون که شهید شد و پر کشید و بهترین چیز رو به دست آورد... برای مردم دعا کن حامد. برای آگاهی شون، برای باز شدن چشم هاشون. برای معلوم شدنِ حق..." صدایم را آرام تر کردم و گفتم: " آخرم برای مظلومیت خودت و دوستات... " نگاهم کردی، خسته ولی پر معنا. آرام گفتی:" حلالم کن حدیث... " نگاهی به جانماز و قرآنم که هنوز پهن بودند کردی و ادامه دادی: " حلال کن که همش استرسمو داری... حلال کن که نیستم، حلال کن اگه برات کم گذاشتم... میدونی این مملکت آرامش میخواد. حلال کن که آرامش‌تو می‌گیرم واسه اینکه برای بقیه آرامش بسازم." بدجور حرف می‌زدی. انگار که زبانم لال داشتی وصیت می‌کردی! قلبم مچاله می‌شد... خودم را به آن راه زدم و از در شوخی وارد شدم. بلکه کمی سر حال بیایی. صدایم را صاف کردم و گفتم: +" جناب سرگرد اگه میخوای حلالت کنم همین الان پاشو برو بگیر بخواب که هم داری پدر چشمای شوهر منو در میاری، هم اینکه فردا باید انرژی داشته باشی یه دلِ سیر از دختر خانومت منت کشی کنی که چرا دیر اومدی! سه ساعت کامل منتظرت بود آخرشم خوابش برد. پاشو برو بگیر بخواب که باید خودتو واسه یه منت کشیِ اساسی آماده کنی. " کمی لبخند به لب‌هایت می‌نشیند، همین برایم قوتِ جانی می‌شود. به طبع من بلند می‌شوی و می‌گویی:"خدا بهم رحم کنههه! پس اعتراضات اصلی فردا شروع می‌شه! " خودت هم به کنایه‌ات می‌خندی. می‌خندی و می‌روی... از پشت نگاهت میکنم. سرگرد سید حامد ترابی، چه خوب که هم آرامش مایی، هم سببِ آرامش مردم مان... چه خوب که همسرت هستم، با همه قضاوت‌هایی که می‌شویم، فحش هایی که می‌خوریم و نگاه های چپی که می‌بینیم... چه خوب که هستی، برای امنیت مان... پایان♥️ تقدیم به تمام شهدا و مامورینِ عزیز نیروی انتظامی و خانواده های صبور شان... مَعْقِل✍🏻 @dyar_ghalam
قصه تلخ است ولی ماوقعش شیرین است قصه جنگ است ولی قصه اصلی این است قصه غیرت و مردانگی و مهر و وفا قصه معرفت و دوستی و لطف و صفا قصه دخترکی کز پدرش دل کنده قصه حسرت دیدن به لبانش خنده قصه عاقبت عشق، به درگاه خدا قصه عشق که در آن نبود رنگ ادا قصه مادر پیری که نگاهش به در است قصه صورت قبری که نشان از پسر است قصه پشت خطوط و هنر شیر زنان قصه جوشش خون از تن زنجیر زنان قصه موج و کسی که پس از آن موجی شد قصه مرد لطیفی که روان زخمی شد! قصه مرد کمیل و همه همرزمانش قصه غرش مجنون وَ غواصانش قصه جنگ همین است، ره عشق و وصال قصه درد، که ارزد به همه عیش و ایال قصه ی مردمی از آینه و نور و امید قصه‌ ای زنده و جاری که به آخر نرسید...
جوان، موهای خوش‌حالتش را روغن زد و با دست مرتب‌شان کرد. از شیشه عطرش کمی عطر پاشید. حالا خوشبو تر از قبل شده بود. زیر لب "بسم‌الله" گفت، کفش هایش را به پا کرد و راه افتاد. کوچه‌ها را یکی یکی طی کرد و با تبسم زیبایش هر رهگذری را میهمان آرامش. به محله‌ی تُجار رسید. نگاهی به کوچه‌ی رو به رویش کرد و درِ باز خانه ای را دید... می‌دانست آنجا دختری که نام و اموالش زبانزد خاص و عام است زندگی می‌کند. سرش را پایین انداخت و از دربِ باز خانه‌ی خدیجه گذشت. خدیجه اما، مشغول کارهای همیشگی‌اش بود. گرم صحبت با دوستانش بود که ناگهان یکی از حضارِ مرد، چشمش به جوان افتاد و نگاهش را تا انتهای کوچه بدرقه‌ی جوان کرد. خدیجه که متوجه حواس پرتیِ مرد شده بود، امتداد نگاهش را گرفت و به جوان رسید. انگار که در قلبش آتش به پا کرده بودند. گویی که یک غریبه‌ی آشنا را دیده بود... رو به مرد کرد و گفت: او که بود؟ مرد که با سختی نگاه از جوان گرفته بود گفت: نامش "محمد" ، و معروفِ به" امین" است. دیدی که از چهره‌اش، چه نور می‌بارد؟ خوشا به حال کسی که محمد او را به همسری برمی‌گزیند! تا به حال مردی را به جسارت و شهامت و مهربانی او ندیده‌ام. مرد می‌گفت و با هر کلمه، شعله ای در جان خدیجه روشن می‌شد و زبانه می‌کشید. خدیجه، دخترِ جوان و تاجر مدینه که خلیفه های عرب برای او صف می‌کشیدند، دلباخت! به همین سادگی. خدیجه‌ی خَیِّر، دلباخته‌ی محمدِ امین شد. ... ✍🏻 🌿 @dyar_ghalam
چند روزی از آن روز که آتش عشق درون چشمان خدیجه شعله ور شد بود، گذشته و حالا، آتشِ‌عشق درون چشم‌هایش، یک شهر را روشن می‌کرد. با وقار تر از همیشه نشسته بود و تبسمِ زیبایی به لب داشت. چشم هایش را به آرامی چرخاند و به مردی که کنارش نشسته بود نگاه کرد. هنوز هم با نگاه کردنش موجِ عشق به ساحل دلش می‌زد. نگاهش عمیق‌تر و غرقِ محمد شد. موهایش مرتب‌تر از همیشه بود و رایحه‌ی عطرش نه تنها هوش از سرِ خدیجه، بلکه از سرِ همه حضار برده است. محمد، مثل مروارید می‌درخشید و چشمانش، در این روزی که قرار بود نامش برای همیشه به نام خدیجه گره بخورد، روشن تر شده. عروسِ محمد، دست از نگاه کردنش برداشت و چشم هایش را بست. این بار، تصویر محمد در ذهنش نقش بست. لبخندش پر رنگ تر شد و در دل زمزمه کرد: سپاس خدای محمد را، که من را به او رساند. الحمدالله... آنجا بود که تا ابد خدیجه برای محمد، و محمد برای خدیجه شد... دهم ربیع‌الاول، سالروز ازدواج پیامبر مهربون مون با بانو خدیجه‌ی کبری، مبارک باد♥️🌿 ✍🏻 🌿 @dyar_ghalam
آمدی آشوب کردی حالِ قلبِ خسته‌ام را رویِ هر دیوارِ این دل حک شده "جئنا لنبقیٰ" عقلِ من، مردی مجاهد، قلبِ من خاکِ اهورا چشمِ تو یک مینِ مخفی پشتِ آن مژگانِ زیبا آخر ای مجنونِ عاشق‌پیشه‌یِ مبهوت و شیدا اندکی کم‌تر بکن نامهربانی با دل ما عقل گفته پشتِ بی‌سیمِ دلم با ترس و بلوا که تصاحب کرده این چشمت سه وادی را از این‌جا خواب و خور، فکر و خیال وخنده‌هایم را گرفتی مانده از این دل برایم گریه ها و دردسر ها آمدی جانم به قربانت، ولیکن مهربان‌تر بایدت با قلبِ غُدّ و شرزه‌ام مهر و مدارا عاقبت یا سهم تو من می‌شوم یا می‌روی و می‌شوم شهری خرابه، غرق رقص قاصدک ها... @dyar_ghalam
بسمِ ربِّ الشهداء والصديقين مانند تمام این روز ها شال و کلاه می‌کند، و خیابان هارا به مقصد حرم یکی پس از دیگری زیر پا می‌گذارد. باد سوزناک پاییزی بر صورتش سیلی میزند، بیشتر در خود جمع می شود. به خیابان حرم می رسد و چشمش ب هگنبد می خورد. مثل تمام روزها از همان جا دست روی سینه می‌گذارد و سلام می دهد. از گیت بازرسی رد می شود، چادری با گل های ریز آبی از خادم می‌گیرد و سر می کند. عرض صحن را طی می کند تا می رسد به حرم. کفش هایش را درون پلاستیک می گذارد و وارد می شود. گوشه ای نزدیک ضریح می نشیند تا آرامش او را در آغوش بکشد! همه چیز آرام است! کودکان در حرم می‌دوند و صدای خنده هایشان با نجوای زیارت نامه آمیخته می شود. اما به یک آن ورق برگشت! این بار صدای مهیب شلیک گلوله با نجوای زیارت نامه به گوش می رسد. حالا به جای خنده صدای جیغ گوش را می خراشد. همه فرار می کنند. دخترک با پاهایی لرزان ایستاد و عزم فرار کرد که ناگهان مادری با کودکِ درون آغوشش به زمین می افتند. همه چیز یک یک کابوس است! زبان دختر بند می آید و این بار عزم رفتن به سمت آن کودک و مادر را می کند که باز هم سرجایش خشکش می زند! چشمان بهت زده اش رنگ باختند و بند دلش هنگام دیدنِ مرد سیاه پوشِ اسلحه به دست روبه روی اش پاره شد! نگاهش به چشمان مرد افتاد. رنگی نداشت! انگار مات بود. آنقدر درون چشمانش بی حسی موج می زد که ناگهان تمام تن دخترک یخ بست و به رعشه افتاد. لحظه ای نگذشت که گلوله‌ی سربیِ داغ در آغوش سینه‌ی دخترک جا گرفت و او را به آغوشِ کاشی های مرمرِ حرم پرت کرد. گوش هایش سوت می کشیدند و صدایی جز باد نمی آمد. برای یک دم نفس کشیدن التماس زمین و زمان را می کرد که ناگهان چشم اش به ضریح افتاد. دست خونین اش را دراز کرد تا به شبکه های ضریح برسد! شهادتین می خواند که اشکی دلتنگ آدم گونه اش را بوسید و بر کاشیِ سرد حرم چکید! دست دخترک که به ضریح گره خورد آرام گرفت. عطر نرگس در هوا پیچید! حالا او آرام خوابیده بود. هنوز خون از شکافِ روی سینه‌ی دخترک می جوشید و گل های آبی رنگ چادرش را آب می داد. کاشی های سردِ حرم حالا به لطفِ خونِ زائران گرمِ گرم بود. چادر خونین دخترک شد کفن اش و گوهرشاد باری دیگر تکرار! کس نیست که تا بر وطنِ خود گرید! بر حالِ تباه مرد بد گرید دی بر سرِ مرده‌ای دو صد شیون بود امروز یکی نیست که بر صد گرید! (کمال الدین اسماعیل)
بسم‌الله الرحمن الرحیم • تفأل آسمان • «سایه»، فورا سامسونت مشکی «صالح» را با سامسونتی که داخلش بمب بود جا به جا کرد. نفس عمیقی کشید، جارویش را برداشت و در اتاق قدم زد تا ریتم نفس‌هایش منظم شود. کمی بعد دستگیره در را فشرد و از اتاق خارج شد. صالح جوانی فلسطینی الاصل، از اصلی‌ترین مغز متفکرهای عملیات‌های اخیر حماس بود. در آمریکا تحصیل و ازدواج کرده بود و حالا چهار سال می‌شد با هویت مخفی، در یکی از شهرک‌های یهودی نشین شرق اورشلیم سکونت داشت. این مدت، حداقل دو ماه می‌شد که پیوسته درگیر عملیات بود. این یعنی دو ماه رنگ و روی خانه را هم ندیده بود! حالا بالاخره توانسته بود مرخصی بگیرد و سری به همسر و دختر سه ساله‌اش بزند. منتهی به شرطی که تا فردا شب مجدداً در مقر باشد! نماز جماعت ظهر که تمام شد، از همه خداحافظی کرد و فورا به اتاقش برگشت. با شوق و عجله سامسونت مشکی را از روی میز برداشت و سمت خروجی رفت. با خروجش سایه سریع به اتاق برگشت. کیفی که در اتاق جا مانده بود، همان کیف اسناد بود و کیفی که رفته بود... سایه باز نفس عمیقی کشید و دسته جارو را فشرد. نگاهی به ساعت مچی‌اش کرد. ۴:۱۱:۵۷. ساعت دیواری اتاق اما یک ظهر را نشان می‌داد؛ زیرا عدد ساعت سایه، فقط تایمر بمب داخل کیف صالح بود... صالح در پارکینگ مقر سوار ماشین مشکی رنگی شد و سه ساعت بعد، مقابل در منزلش بود. همین که از ماشین پیاده شد، پیرمرد یهودی مجنون را دید که با همان لباس‌های کهنه و نخ‌نمایش، دوباره داشت دوره می‌گشت و ساز دهنی کهنه‌اش را می‌نواخت. پوزخندی زد و از کنارش گذشت. خانه‌اش آخرین خانه کوچه بن‌بست بود. زنگ در را فشرد و با شنیدن صدای گرم همسرش، با ذوق برای چشمی آیفون دست تکان داد! سایه بیرون از مقر، با ولع گازی به ساندویچش زد. دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعتش کرد. ۱:۱۰:۳۲. همسر صالح از لحظه اولی که او را دید، یک‌سره گریه می‌کرد و می‌خندید. صدای خنده او با صدای قهقهه‌های کودکانه دخترش، هر ثانیه هزار تا جان به جان‌های صالح اضافه می‌کرد! همسر صالح میان خنده و گریه‌هایش غرغر هم می‌کرد که چرا این‌قدر کم می‌مانی؟ چرا اقلا خبر ندادی تا شام خوبی آماده کنم؟ صالح خنده کنان گفت به حمام می‌رود و تا برگردد، همسرش وقت دارد تدارک یک شام خوب را ببیند. صالح به حمام رفت و سایه دوباره نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۵۰:۱۰. ✍🏻:ح.جعفری‌(تأویل) @dyar_ghalam
• تفأل آسمان • صحنه آشپزی همسر صالح در آشپزخانه، شبیه مسابقات آشپزی بود! همان‌قدر سریع و هنرمندانه! دخترش را سرگرم کشیدن نقاشی‌ای کرده بود که قرار بود هدیه‌ای برای بابا باشد. یعنی یادگاری؛ برای وقتی که دوباره خواست برود... خودش هم پیاز داغ‌ها را هم می‌زد و هر بار که قطره اشکش توی روغن داغ می‌ریخت، فورا چند قدم عقب می‌رفت! پیازها که تمام شد، از پنجره نگاهی به کوچه انداخت. خبری از پیرمرد مجنون یهودی نبود. لبخندی زد‌؛ لابد گم و گور شدنش از قدم خیر صالح بود! صالح از حمام بیرون آمد. سایه باز نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۱۵:۴۹. تا صالح لباس عوض کند، قهوه و کیک و نقاشی دخترش هم حاضر شده بود. دور میز عسلی نشستند‌. صالح با ذوق نگاهی به نقاشی انداخت. سایه هم لبه جدول نشست و نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۰۵:۱۳. داشتند قهوه‌شان را می‌خوردند که صدای ساز دوباره آغاز شد. پیرمرد مجنون یهودی می‌نواخت. مدام و مدام و مدام. نغمه‌هایی تیز و نامنظم... دختر سرش را بین دستانش گرفت و همسرش هم با نارضایتی سری تکان داد. سایه نگاهی به ساعتش انداخت. ۰۰:۰۳:۰۸. پیر مرد مجنون یهودی دیگر با ساز نمی‌نواخت. بدون ساز ضجه می‌زد. صدایش آن‌قدر خوب به گوششان می‌رسید که انگار جایی درست زیر پنجره منزل آن‌ها ایستاده بود. صالح بالاخره تاب نیاورد و از جا برخاست. از خانه بیرون رفت و با اعتراض مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد با دیدن او بلندتر ضجه زد‌. دختر و همسرش با تن لرزان از لای در نگاهش می‌کردند. سایه هم به ساعتش. ۰۰:۰۱:۰۸. پیرمرد مجنون یهودی ناگهان چنگی به صورت صالح زد. صالح با صورت برافروخته یقه‌اش را گرفت. پیرمرد با چشمان از حدقه بیرون‌زده‌اش، چیزی زیر لب می‌گفت. صالح گوش تیز کرد؛     - مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ... دستان صالح از دور یقه او شل و پیرمرد، به کنار کوچه پرتاب شد. جایی کنار تیر چراغ برق. پیرمرد تا برخاست، نفس نفس زنان سمت در نیمه باز خانه صالح دوید. همسر و دخترش جیغی کشیده و از خانه بیرون دویدند. سایه نگاهی به ساعتش کرد. ۰۰:۰۰:۰۵. صالح همان‌طور مبهوت، سر جایش ایستاده بود... سایه حالا چشم از ساعتش بر نمی‌داشت... ۰۰:۰۰:۰۳ ۰۰:۰۰:۰۲ ۰۰:۰۰:۰۱ صدای ضجه پیرمرد مجنون یهودی؛ نه! صدای آخرین ضجه پیرمرد مجنون یهودی؛ نه! صدای آخرین ضجه پیرمرد مسلمان مجاهد از داخل خانه به گوش صالح رسید. ۰۰:۰۰:۰۰. خانه، تبدیل به جهنمی از آتش و دود و پاره‌های آجر شد. سرخِ سرخ... مانند جلد سرخ قرآنی که گوشه کوچه، زیر تیر چراغ برق افتاده بود... بادی وزید و صفحات قرآن ورق خورد. شاید هم فرشته‌ای بال زد و بادی وزید و صفحات قرآن ورق خورد. و پاسخ تفأل آسمان این بود:     - انّا فتحنا لک فتحا مبینا... ✍🏻: ح.جعفری‌(تأویل)