⊰•🌝•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهل و پنجم..シ︎ نشستم توی سالن ،تکیه داده ام به کاناپه ای که زمانی جای ثابت بابک بوده است. ده روز قبل از رفتنش، دندان درد شدیدی داشته است. روی همین کاناپه دراز کشیده بود که برادر و پدرش کیک بدست وارد می شوند روی هم این کاناپه را میبوسند و و ۲۴ ساله شدنش را تبریک می‌گویند. بابک برای شام نمی رود به آشپزخانه. امید می گوید: شام که نخوردی! دست کم بیا با کیک عکس بگیریم. بابک همونجور که دستش رو گرفته بود، روی صورتش می‌شود و می‌رود پیش خانواده‌اش. نزدیکشان که می‌شود، دست از صورتش برمی‌دارد و لبخند می‌زنند دور تا دور این سالن پر شده از عکس‌ها و دیپلم های افتخار بابک. متن های قهرمانی اش در رشته کیک بوکسینگ، گوشه و کنار قاب ها آویزان است. تاحالا هیچ عکسی از بابک ندیده‌ام که در آن نخندیده باشد؛ جز یکی! بابک در تمام فضای خانه حضور دارد از تمام زاویا، مشغول تماشا کردنمان است. پدر وارد میشود. به احترامش بلند می‌شوم. پدرانه به نشستن دعوتم می کند صبح گفته بودم 《 حاج آقا دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست.》. و گفته بود 《حاج خانم حرف هایش تمام شد》. گفته بودم 《مصاحبه با مادر ،مثل اعتراف گرفتن میمونه، به همون سختی بهمون شاقی؛》 و دو تایی خندیده بودیم..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🌝•⊱¦⇢ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ °★@ea_mhdei★°