💥 داراب! او در باره ی داراب حرف میزد؟ اما از کجا داراب را می شناخت؟ جمله ی قبلی میراث در ذهن نارین تکرار شد. ''احمق فکر کرده ازدواج تنها خواسته ی من بود و دیگه کاری باهاش ندارم'' تک تک کلمات این جمله را مرور کرد. انقدر مرور کرد که با بشکن میراث جلوی چشمانش از فکر بیرون کشیده شد. میراث بی حوصله با آن دو حفره ی سرد و ترسناک خیره ی نارین بود، چندبار دیگر بشکن زد و بعد با صدایی که کلافگی درش موج میزد کلماتش را تهدید وار بیان کرد: _ لالی مگه تو؟ میخوای اون زبون یک متریت و قیچی کنم تا واقعا نتونی حرف بزنی؟ این مرد چرا انقدر عصبی بود؟ تک تک کلماتش را با خشونت بیان می‌کرد. نارین میتوانست حس کند که اگر تا چند ثانیه‌ی دیگر زبان نچرخاند و چیزی نگوید میراث قطعا چیزی که گفته را عملی میکند! با صدایی که از ته چاه در می آمد و حتی شنیدنش، برای خود نارین هم سخت بود سوالش را پرسید: _ شما... داراب و میشناسین؟ میراث هر دو دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاهی به تن نحیف نارین انداخت. این نگاه های گاه و بی گاه او، به اعضای بدن نارین ترس را در دلش بیشتر میکرد و کوبش قلبش را کوبنده تر. دلش گواه بد میداد و یاد گرفته بود حس ششم تنها چیزی‌ست که به او دروغ نمی گوید. با بلند شدن ناگهانی میراث از روی صندلی نارین خود را به عقب هل داد که با برخورد استخوان کمرش با ستون چهره ش درهم شد و آخ گفت. صدای خنده ی میراث در فضا پیچید. _ واس من این موش بازیا رو در نیار بچه جون، من میدونم تو چه جونوری هستی. هرکسی که اطراف اون حرومزادست جونوره. این مرد چه میگفت؟ به داراب توهین میکرد؟ درست بود که او ازدواج کرده، زخم بر دل نارین زده اما شنیدن پرت و پلا درباره‌ی داراب از توان نارین خارج بود. بی آنکه فکر کند با صدایی که در حد یک جمله لرزشش را از دست داده بود گفت: _ حق نداری راجب داراب اینطوری حرف بزنی! قدم های میراث به سمتش باعث شد باز هم خود را به عقب هل دهد اما بی فایده بود. هزاران بار در دل لعنت کرد خودش را که چرا کنار این ستون نشسته. در عرض چند ثانیه بازوی نارین در دست میراث قفل شد و صدای جیغ نارین در فضا پیچید. با یک حرکت نارین را از زمین جدا کرد و باعث برهم خوردن تعادلش شد اما قبل از اینکه روی زمین کشیده شود خودش را جمع و جور کرد و ترسیده در چشمان میراث خیره شد. {\__/} ( • - •) /つ ༼C᭄@ea_mhdeiC᭄