نامزده پیتر با تشکل های کمونیستی رابطه دارد و توسط مأموران دستگیر و برای تخفیف در مجازات خود پیتر را نیز یکی از افرادی که با کمونیست ها در ارتباط است معرفی می کند که پیتر در پایان فیلم از دسیسه نامزد کمونیست مسلکش مطلع می شود و با همین روایت کوتاه علت منفور بودن کمونیسم نشان داده می شود.
پیتر سرخوش بلافاصله به اتهام همکاری با کمونیست ها از کار برکنار و زندگی اش دستخوش تغییرات زیادی می شود. شخصیت ترسو و موقعیت طلب او این وضعیت را برنمیتابد.
پیتر افسرده دل و پریشان دل به جاده می زند ولی در یک تصادف اتفاقی با خودرویش از روی یک پل سقوط می کند و در جریان رودخانه سرش به شدت آسیب می بیند.
تن بیهوش پیتر به ساحل می افتد و پیرمرد مهربانی او را با خود به داخل شهر کوچکشان می آورد. پیتر حافظه خود را از دست داده و هیچ چیزی را به یاد نمی آورد، حتی اسم خودش را هم نمی داند.
پیتر در شهر تصاویر سربازان جوان زیادی را میبیند پیرمرد توضیح می دهد تعداد زیادی از جوانان شهر در جنگ (جنگ جهانی دوم) کشته شدهاند ، در نورماندی ، اوکیناوا و ...
یکی از شهروندان به خاطر شباهت بسیار زیاد پیتر با پسرش او را فرزند خود میپندارد. پسر پیرمرد نُه سال پیش در جنگ کشته شده و حضور ناگهانی جوانی بدون نام و نشان و مشابهتش، همگی مردم شهر را متقاعد می کند که او فرزند کشته شده پیرمرد به نام «لوک» است.
مردم ماتم زده و داغدار شهر از بازگشت یکی از فرزندان شان شور و شوق عجیبی پیدا می کنند.
پدر لوک صاحب سینما «مجستیک» است که حالا تبدیل به یک مخروبه شده است ولی او آن را نماد جادویی روح و نشاط شهر می داند.
پیتر که حالا خود را به عنوان لوک پذیرفته شروع به بازسازی سینما به همراه اهالی شهر می شود، شور و شعفی وصف ناپذیر در بین مردم در می گیرد.