شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی❤:
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهارم
دعوا🌺
💢اوضاع جوانان محله ما روز به روز بد تر می شد.
💢هر روز غروب دسته دسته جوانان محل را می دیدیم به سوی مشروب فروشی و کاباره می رفتند. اهل دین و ایمان روز به روز از تعدادشان کاسته می شد.
💢مدت کوتاهی بود که به زور خانه حاج حسن می رفتم کمی زور و بازو پیدا کردم.
💢یک روز متوجه شدم جوان های انتهای کوچه ما برای عبور دخترها مزاحمت ایجاد کردند.
💢 برای همین با چند نفر از دوستانم سمت آنها رفتیم تا یک دعوا به راه بی اندازیم.
💢کار دعوا بالا گرفت مهدی با اینکه قد و هیکلش کوچک بود یک قمه همراه خود آورد.
💢به صورت جدی دعوا شروع شد که چند نفر آمدند ما رو آشتی دادند یکی از اونها ابراهیم بود.
💢ابراهیم بعد اینکه موضوع دعوا تمام شد با لبخند به من گفت چه کاره ای؟؟ وقت بیکاری چه میکنی؟
💢گفتم: روز ها سر کار و شبها به زورخانه حاج حسن می روم.
💢بهش گفتم: اگه دوست داشتی بیا.
💢ابراهیم قبول کرد و گفت انشاءالله شب خدمت می رسیم.
💢شب زودتر از قبل رفتم خودم را آماده کردم که ابراهیم اومد ببینه ورزشکارم و می تونستم اونا رو بزنم.
💢کمی از تمرین ما گذشت که ابراهیم و دوستانش وارد شدند.
💢به محض ورود حاج حسن بلند شد و گفت به به پهلوون چه عجب این طرف ها.
💢جا خوردم من می خواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم اما او ظاهرا قبل از ما یک ورزشکار تمام عیار بوده.
💢هیچ وقت فکر نمی کردم دعوای آن روز مقدمه ای برای آشنایی ما بشود. از آن روز رفاقت ما و ابراهیم آغاز شد.
💢کمی گذشت که دیدم شب و روز ما با هم گره خورد.
💢به جرات می گویم با اینکه در یک خانواده مذهبی بودم اگر مراقبت های ابراهیم نبود معلوم نبود چه عاقبتی در انتظارم بود.
💢بگذارید بیشتر توضیح دهم ابراهیم تمام وجودش را آن دوران وقف هدایت امثال ما نمود.
💢ما صبح تا عصر در بازار مشغول بودیم نماز مغرب را در مسجد می خواندیم بعد به زور خانه می رفتیم بطوری که وقتی به منزل می آمدیم سریع خوابمان می برد و دیگر فرصتی برای همراهی دوستان فاسد محل نداشتیم و تمام وقت من و امثال من را پر کرده بود.
💢روزها و ماه ها می گذشت و شب و روز همراه آقا ابراهیم بودیم او به ما درس جوانمردی و لوطی گری یاد می داد. نصیحتهای او هنوز در ذهن دارم.
💢هیئت وحدت اسلامی راه افتاد ابراهیم برای ما مداحی می کرد و ما را با اهل بیت پیوند می داد.
💢با آمدن دوران انقلاب کم کم حال انقلابی در جوانها پدید آمد و حال و هوای دوران انقلاب.
💢یادم هست در منطقه مشیریه تهران یک زورخانه بود که یک پیرمرد هفتاد ساله ورزشکار آن را اداره می کرد.
💢یک شب با رفقا راهی آنجا شدیم و انتظار داشتیم مثل دیگر زورخانه ها به عنوان مهمان با ما برخورد کنند.
💢اما آنها به ما اجازه ورزش ندادند رفقای ما از آنجا بیرون آمدند و بی ادبی کردند حتی قصد دعوا کرده بودند.
💢اما ابراهیم داد زد و گفت این حرفا چیه هرکسی بر گرده با من طرفه.
💢روز بعد صاحب زور خانه مشیریه را در بازار دیدم و از برخورد دیشب معذرت خواهی کردم.
💢پیرمرد گفت خواهش میکنم اما بچه های شما همه بی ادبی نکردن جز آن جوان که محاسن بلندی داشت. بعد هم شروع به تعریف از ابراهیم کرد.
💢سال ها بعد از شهادت ابراهیم به زورخانه پیرمرد رفتم تصویر بزرگی از ابراهیم را در محل ورزش نصب کرده بود.
🗣سید محسن مرتضوی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
═══°✦ 💙 ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆