🌸هوالعشق🌸
📜
#رمان_پلاک_پنهان
💟
#پارت_دوازدهم
.
با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزاني که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت:
_اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیز رو خراب کردید دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسر خاله به شما نگاه کنم دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همخ مردانگی و غیرتش را مدح می کردند نیستید الان فقط براے من یه آدم.....
.
سکوت میکند چشماش را محکم بر روی هم فشار می دهد برایش سخت بود این حرف رابگوید اما باید می گفت با صداے کمیل وچشمانش را باز کرد
_یه آدم چی
_یه آدم بی غیرت
سریع در را باز می کند تا وارد خانه شود وندید چطور مردے که پشت در ماند با این حرفش شکست ندید که چطور قلبش را به درد آورد..
سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در راباز کرد همه با دیدن سمانه از جاے خود بلند شدند سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد سمانه به حرف آمد:
_خوش اومدید خاله جان شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون بشینم میرم استراحت کنم
همه از حرف هاے سمانه شوکه شده بودند از ورودش و بی سلام حرف زدنش و الان رفت به اتاقش!!
سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش باز خواست کنند در باز شدو کمیل وارد خانه شد که با سمانه چشم در چشم شد.
تا خواست سلامے کند صداے سمانه او را متوقف کرد:
_مامان من فکرامو کردم کردم میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته
_اما سمانه!!
_اما نداره من فکرامو کردم میتونید وقت خواستگاري رو بزارید
و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد
همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند دو خواهر با ناراحتے به هم خیره شده بودند وصغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد وارام زمزمه کرد این یعنی جوابش منفے بود.
کمیل دیگر نمی توانست این فضارا تحمل کند و رو به سید گفت:
_شرمنده من باید برم زنگ زدن گفتن یه مشکلے تو باشگاه پیش اومد باید برم.
_خیر باشه؟
_ان شاءالله که خیر باشه
بعد از خداحافڟے و عذر خواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین شد با عصبانیت در را محکم بست هنوز حرف سمانه در گوشس می پیچید و او را ازار می داد بی غیرتی که به او گفته به کنار جواب مثبت سمانه به محبی اورا بیشتر عصباني کرده بود احساس بدی داشت احساسویک بازنده شاید ولی او مجبور بود به انجام این کار...
.
با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روے فرمون زد و فریاد زد:
_لعنتے لعنتے
با صداے گوشیش و دیدن اسمے که روے صفحه افتاد سریع جواب داد:
_بگو
با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند:
_باشه من نزدیکم سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجا
ماشین را روشن کردوسریع ازانجا دور شد..
.
نویسنده:فاطمه امیرے
#ادامه_دارد....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆