🌸هوالعشــق🌸
.
📜
#رمان_پلاک_پنهان
💟
#پارت_نوزدهم
ترافیک خیلی سنگین بود ، سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد.
مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور، سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد
کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود. انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
- هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
- چطور
- مثل اینکه حالتون خوب نیست
- نه خوبم
- دانشگاه مگه تعطیل نیست
- چرا تعطیله، اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می گردند سوق داد
این صحنه ها حالش را بدتر می کرد. آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند، و کمیل پایش را روی گاز گذاشت.
نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد.
دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد
یا فاطمه الزهرا
سمانه و کمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه، که دانشجویان ، پوستر به دست ، ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند
سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند، خیره شد
سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد، که دستی سریع در را بست
سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
- با این تظاهراتی که اتفاق افتاده. میخواید برید؟؟
- یه چیزی اینجا اشتباهه، ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد و به پوستر و بنرها اشاره کرد
- ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره، اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره.
وای خدای من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد.
از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زد و به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید، و با صدای عصبانی فریاد زد
- دارید چیکار میکنید؟؟ قرار ما چی بود؟ مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
- ولی خودتون ...
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
- سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع
خودش هم به سمت چند تا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد
نمی دانست چه کاری باید بکند. این اتفاق به اتفاق بزرگ و بدی بود.
می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند
متوجه چند تا از پسرای تشکیلات شد ، که با عصبانیت در حال جمع کردن ، پوستر ها بودند
نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ، تمرکز کند
تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند، اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد از سوزش دستش چشمانش را بست
مطمئن بود اگر بلند شود. بین این جمعیت له خواهد شد.
اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چشمانش را باز کرد .
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ، با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت
اما اثری از او پیدا نکرد، ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود.
صدا ، صدای کمیل بوده
رویا آب قندی به دست سمانه داد؛
- بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد و با عصبانیت گفت :
- فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته
- کار هر کسی میشه باشه
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆