💞
#رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و نهم
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد،
_خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم.
-توی جاده زنجان هستیم. دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام. حالا میرسد. فعلا خداحافظ.
تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید. یاد خواب مامان افتادم. یک ماه قبل بود، اذان صبح را میگفتند که مامان تلفن زد،
_حال ایوب خوب است؟
صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم،
_گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟
-هیچی شهلا خواب دیده ام.
-خیر است ان شاءالله.
-دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند "جانباز ایوب بلندی شهید شد"
صدای خانم نصیری را شنیدم. بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم. انقدر به این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه.
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمد حسن و هدی را سپردم به رضا. میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او ارام تر است. سوار ماشین اقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبر ها را رد و بدل میکرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان، افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد. مظلوم و خسته.
-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت،
_هیچی نگو خاله. عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم،
_محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم.
شانه هایم لرزید. زهرا دستم را گرفت،
_چی شده شهلا؟
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای اقا نعمت را میشنیدم که حالم را میپرسید. زهرا را میدیدم که شانه هایم را میمالید.
خودم را میدیدم که نفسم بند امده و چانه ام میلرزد. هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم.
حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی کس. با چشم های خسته ای که نگاهم میکند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت:
_شهلا خوبی؟ تو را بخدا ارام باش.
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_ایوب رفت. من میدانم. ایوب تمام شد.
برگه امبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش. رویش نوشته بود، "اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد"
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷
@ebrahimhadi