🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ، اما نمی تونستم بخوابم ، فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ،چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ، دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ و ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ، سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ،ساعت حدود 6 صبح بود ،پشت درهای شبستان منتظر بودیم ، به شدت خوابم می اومد برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ! من می تونستم ایستاده بخوابم ، بالاخره درها باز شد ، ازدحام وحشتناکی بود ،یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ، اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ،نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ، بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ...
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ،خسته،کلافه و بی حوصله شده بودم ،به شدت خودم رو سرزنش می کردم ، آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ، مدام شعر می خوندن ، شعار می دادن ، دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ...
حدود ساعت 10 ،آقای خامنه ای وارد شد،جمعیت از جا کنده شد همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ! من هیچی نمی فهمیدم ،فقط به هادی نگاه می کردم ، صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ! کم کم، فضا آرام تر شد ، به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم به اطرافم نگاه کردم ،غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ،با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ...
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ، چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟ اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید؛یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ، این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده، صل علی محمد، عطر خمینی آمد ،ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ، خونی که در رگ ماست ، هدیه به رهبر ماست ...
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ، اونها دروغگو نبودن ،غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم !چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ، تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ،حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ، تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ، مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ؛ اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد، سفید و سیاه ، از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ...
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ، نه تنها هادی ،بغض همه شکست ! اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ، همه شون به شدت گریه می کردن ، چرخیدم سمت هادی ، چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ، چند لحظه فقط نگاهش کردم ! از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد، فضا، فضای دیگه ای بود ؛ چقدر گذشت؟ نمی دونم ...
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ، مثل سربندش سرخ شده بود ،صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ؛ - طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ،شما حتی مهمان هم نیستند ، بلکه صاحب خانه هستید ،شما فرزندان عزیز من هستید ، دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ، بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ! سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ، فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ،من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟ اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ، من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ، من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود !فقط بهش نگاه می کردم ، یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ، یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ،چیزی که من باید پیداش کنم ، اونم هر چه سریع تر ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️
#ادامه_دارد....
🆔
@Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁