🔸خاطرم هست، يك روز دختر بیحجابی آمد توی مغازه، خانوادهاش از آن شاه دوستهای درجه يك بودند.
محمود گفت: ما با شما معامله نمیكنيم، پرسيد: چرا؟ گفت: چون پول شما خير و بركت نداره. دختر با عصبانيت، با حالت تهديد گفت: حسابت رو میرسمها! محمود هم خيلی محكم و با جسارت گفت: هر غلطی میخواهی بكنی، بكن. تمام آن روز نگران بوديم كه نكند مامورهای كلانتری بيايند محمود را ببرند؛ آخر شب ديديم در میزنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش. خودشان را طلبكار میدانستند!
محمود گفت: ما اختيار مالمان را داريم، نمیخواهيم بفروشيم. حرفش تمام نشده بود كه دختر با يك سيلی زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخی او را بدهد كه پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورين به آن جا باز میشد، برايمان خيلی گران تمام میشد؛ توی خانه نوار، اعلاميه و رساله امام داشتيم. بعد از اين موضوع محمود هيچ وقت به آنها جنس نفروخت.
🔸خبرگزاری دفاع مقدس خراسان رضوی