#قسمت_هشتم
#پارت۱
"من زنده ام"
.... لحظه به لحظه خبر جنگ و جبهه ی جنوب و غرب را رصد می کردم.
تصمیم نداشتم بعد از استقرار بچه ها در شیراز بمانم. مشغول خداحافظی با بچه ها بودم که سید آمد و با کلی مِن و مِن گفت معصومه خانم می تونم یه کاغذ خدمتتون بدم؟ گفتم کاغذ چی؟فت یک سری حرف بود که باید به شما می زدم اما نتونستم حضوری بگم.
نامه را گرفتم و از سید خداحافظی کردم. بچه ها را بغل کردم و بوسیدم.اما این خداحافظی برای همیشه نبود. دلم می خواست یک شب حرم نشین شاهچراغ باشم. در آخرین لحظات نسیبه پرسید دِدِ کی بر می گردی؟ گفتم فقط می دونم دارم می رم شاهچراغ و احتمالا تا فردا صبح تو حرم شاهچراغ می مونم.
وارد حرم حضرت شاهچراغ که شدم تهداد زیادی از جنگ زده های آبادان و خرمشهر را دیدم با یک بقچه که تنها حاصلشان از یک عمر زندگی بود، با لباس های ژنده و چهره های ژولیده و در هم، گوشه و کنار صحن نشسته یا خوابیده بودند. ساعت به ساعت به تعداد این آوارگان اضافه می شد.
.... کنار ضریح شاهچراغ رفتم و بغض فروخورده ام را شکستم. در گوشه ای از ضریح شاهچراغ نوعروس و دامادی فارغ از جنگ و غوغای بیرون، تنگ دل هم نشسته بودند و دل می دادند و قلوه می گرفتند. انگار یادشان رفته بود که جز خودشان در این ضریح و در این شهر و در این دنیا دیگرانی هم وجود دارند. دیدن این دو مرا به یاد نامه ی سید انداخت. نامه را از جیبم درآوردم و خواندم.
< به نام خدایی که از روحش در ما دمید تا ما مثل او باشیم. به رنگ او، هم نفس او و هم پیمان رسالت او. می دانم که در روزهای خون و آتش و جنگ از صلح و از زندگی و از عشق گفتن،از دید خیلی ها بی معنا و مفهوم باشد. اما از دید من درست امروز وقت گفتن است. امروز که مردن و زندگی ارزان است. امروز که جنگ دارد ما را به امتحان و بلا می کشاند. اگر ازدواج برای تکامل و تکمیل شدن است من برای طی این مسیر نیازمند کسی هستم که بال باشد برای پرواز، پا باشد برای رفتن، چشم باشد برای دیدن. در رویا و واقعیت به دنبال کسی بودم که از نگاهش، رفتارش، صدایش خدا را ببینم.به دنبال هرچه بودم در تو یافتم. من نمی دانم باید از کجا شروع کنم و حتی چه باید بنویسم. من حتی شیوه خواستگاری کردن را هم نمی دان. این اولین و قطعا آخرین باری است که از دختری خواستگاری می کنم. این چند خط نیمه تمام را نوشتم تا از ارادتم به شما بگویم که جاودانگی من در ارادت به شماست >
برایم منطقی نبود در شرایطی که زنده بودن مفهوم خود را از دست داده کسی به تشکیل زندگی و انتخاب برای شریک زندگی فکر کند. نامه ی سید را به داخل ضریح انداختم. هنوز مشغول دعا و ثنا و نماز بودم که صدای داد و بیداد و دعوا توجه همه را به خود جلب کرد.
بیرون آمدم دیدم جنگ زده ها با بعضی شیرازی ها دست به یقه شده بودند.
.... آنها می خواستند جنگ زده ها را از حرم بیرون کنند.
خلاصه کار داشت به جاهای باریک و فحش ها و ناسزاهای کوچه خیابانی می کشید که به خواهر بهرامی که او هم به زیارت شاهچراغ آمده بود گفتم من می رم هلال احمر تا از اونجا برگردم آبادان.
.... دیدن این مشاجرات نگذاشت بیشتر از یک ساعت میهمان شاهچراغ باشیم.
با خواهر بهرامی به هلال احمر رفتیم. تعداد زیادی از داوطلبان شیرازی آماده ی اعزام به آبادان بودند. همگی با یک اتوبوس هلال احمر راهی شدیم.
.... نزدیکی های صبح به ماهشهر رسیدیم. با رسیدن به خوزستان روی موج رادیوی نفت، صدای سیدمحمد صدر و غلامرضا رهبر شنیده می شد که اخبار جنگ را با شعارهای تند و انرژی بخش اعلام می کردند.صدای انفجارهای پی در پی و عبور ماشین های مملو از جمعیت که از شهر خارج می شدند به گوش می رسید. رعب و وحشت ناشی از صدای انفجارها بعضی از داوطلبان داخل اتوبوس را وحشت زده و توان جنگیدن و ایستادگی را از آنها سلب کرده بود.
اتوبوس هنوز وارد منطقه جنگی نشده بود.با آژیرهای ممتد حمله هوایی، راننده اتوبوس را متوقف می کرد و مسیر نیم ساعته دوساعت طول کشید. راننده وقتی فهمید این راه،راه شعر و شعار نیست بلکه راه خون و شهادت است، اتوبوس را کنار جاده نگه داشت و با لهجه ی قشنگ شیرازی گفت کاکو من دارم بر می گردم شیراز. هرکی می خواد با مو برگرده بشینه؛ هرکی نمی خواد پیاده شه. راه بازه و جاده دراز، این راه شوخی بردار نیست.
بعداز کلی چک و چانه قرار شد چند کیلومتر جلوتر ما را پیاده کند و برگردد. از سربندر که عبور کرد، دیگر جرأت جلوتر رفتن نداشت. هرچه گفتیم این نامردیه که وسط راه ما رو پیاده کنی، ناسلامتی راننده ی ماشین هلال احمری! گفت اینجا جای بازی و شوخی نیست، آره من نامردم. هرکی نامرده بشینه. مردا پیاده شن برن جنگ، مگه نمی خواستین برین جبهه بجنگین؟ جنگ از اینجا شروع میشه.
#من_زنده_ام
#خاطرات_دوران_اسارت
#باقلم_معصومه_آباد
--‐---------
@razmandegan_eslam_kerman