eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
540 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 داستان جذاب و واقعی 🌹 🌹 ✅ مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...  در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... . عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... . بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... . اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... . فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ... ⬅️ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
‍ ‍ رمان نویسنده: رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس. گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم. -وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟ در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم: —خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم: مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق. -هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم. در همین میان زینب گفت: -پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم. بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد. چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه. ((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم می جنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.)) امروز را نوشتم: آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده. اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است. بگذار این سال های حرام بگذرد... @razmandegan_eslam_kerman
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹: ' *به روایت مادر شهید * ... از این ماجرا دو سه هفته ای گذشت. فعالیت های انقلابیون ادامه داشت، یک بعدازظهر شنیدم که قرار است فردای آن روز یعنی بیست و چهارم مهر پنجاه و هفت به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و همچنین سالگرد شهادت آیت الله حاج سیدمصطفی خمینی (رحمت الله علیه) جمع کثیری لژ مردم، به دعوت روحانیون در مسجد جامع کرمان تجمع کنند. همچنین در جریان بودم که قرار است محمدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش در این تجمع شرکت نمایند. شب که بچه ها آمدند آنچه از رادیو در مورد سرکوبی تظاهرات و تجمعات شنیده بودم، گفتم. بعد سفارش های لازم را کردم. آنها قول دادند که از خودشان مراقبت کنند. صبح که از خانه بیرون رفتند، با دعا و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان. تقریبا ساعت یک بعدازظهر بود که محمد هادی به خانه برگشت. از او پرسیدم برادرت کجاست؟ گفت مسجد. گفتم چه خبر؟ اتفاقی نیفتاد؟ او همینطور که به سمت زیرزمین می رفت گفت سلامتی، خبر خاصی نیست. معلوم بود که دمغ است و از سوال و جواب فرار می کند چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم، خودش را به خواب زد. توی دلم آشوب شده بود. احساس می کردم باید اتفاقی افتاده باشد. واقعا ترسیده بودم. زمان برایم به سختی می گذشت، دلم هزار راه می رفت. نگرانی و چشم به راهی امانم را بریده بود. دیگر مثل قدیم به محمدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است. کنار غلامحسین نشستم و به خاطر دیر آمدن محمدحسین بی تابی می کردم. گفتم مرد! نمی خواهی سراغی از این بچه بگیری؟ گفت محمدحسین بچه نیست هرجا رفته باشد حالا دیگر پیدایش می شود، بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده! ساعت سه تا چهار بعدازظهر بود که محمدحسین با سر و وضعی به هم ریخته وارد خانه شد. من و پدرش شروع کردیم به سؤال پرسیدن، او آ جواب دادن طفره می رفت. برادرش به محض اینکه صدای محمدحسین را شنید از زیرزمین بیرون پرید. مطمئن شدیم که باید اتفاقی افتاده باشد. 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ... ✍️نویسنده: @razmandegan_eslam_kerman
۱ "من زنده ام" .... لحظه به لحظه خبر جنگ و جبهه ی جنوب و غرب را رصد می کردم. تصمیم نداشتم بعد از استقرار بچه ها در شیراز بمانم. مشغول خداحافظی با بچه ها بودم که سید آمد و با کلی مِن و مِن گفت معصومه خانم می تونم یه کاغذ خدمتتون بدم؟ گفتم کاغذ چی؟فت یک سری حرف بود که باید به شما می زدم اما نتونستم حضوری بگم. نامه را گرفتم و از سید خداحافظی کردم. بچه ها را بغل کردم و بوسیدم.اما این خداحافظی برای همیشه نبود. دلم می خواست یک شب حرم نشین شاهچراغ باشم. در آخرین لحظات نسیبه پرسید دِدِ کی بر می گردی؟ گفتم فقط می دونم دارم می رم شاهچراغ و احتمالا تا فردا صبح تو حرم شاهچراغ می مونم. وارد حرم حضرت شاهچراغ که شدم تهداد زیادی از جنگ زده های آبادان و خرمشهر را دیدم با یک بقچه که تنها حاصلشان از یک عمر زندگی بود، با لباس های ژنده و چهره های ژولیده و در هم، گوشه و کنار صحن نشسته یا خوابیده بودند. ساعت به ساعت به تعداد این آوارگان اضافه می شد. .... کنار ضریح شاهچراغ رفتم و بغض فروخورده ام را شکستم. در گوشه ای از ضریح شاهچراغ نوعروس و دامادی فارغ از جنگ و غوغای بیرون، تنگ دل هم نشسته بودند و دل می دادند و قلوه می گرفتند. انگار یادشان رفته بود که جز خودشان در این ضریح و در این شهر و در این دنیا دیگرانی هم وجود دارند. دیدن این دو مرا به یاد نامه ی سید انداخت. نامه را از جیبم درآوردم و خواندم. < به نام خدایی که از روحش در ما دمید تا ما مثل او باشیم. به رنگ او، هم نفس او و هم پیمان رسالت او. می دانم که در روزهای خون و آتش و جنگ از صلح و از زندگی و از عشق گفتن،از دید خیلی ها بی معنا و مفهوم باشد. اما از دید من درست امروز وقت گفتن است. امروز که مردن و زندگی ارزان است. امروز که جنگ دارد ما را به امتحان و بلا می کشاند. اگر ازدواج برای تکامل و تکمیل شدن است من برای طی این مسیر نیازمند کسی هستم که بال باشد برای پرواز، پا باشد برای رفتن، چشم باشد برای دیدن. در رویا و واقعیت به دنبال کسی بودم که از نگاهش، رفتارش، صدایش خدا را ببینم.به دنبال هرچه بودم در تو یافتم. من نمی دانم باید از کجا شروع کنم و حتی چه باید بنویسم. من حتی شیوه خواستگاری کردن را هم نمی دان. این اولین و قطعا آخرین باری است که از دختری خواستگاری می کنم. این چند خط نیمه تمام را نوشتم تا از ارادتم به شما بگویم که جاودانگی من در ارادت به شماست > برایم منطقی نبود در شرایطی که زنده بودن مفهوم خود را از دست داده کسی به تشکیل زندگی و انتخاب برای شریک زندگی فکر کند. نامه ی سید را به داخل ضریح انداختم. هنوز مشغول دعا و ثنا و نماز بودم که صدای داد و بیداد و دعوا توجه همه را به خود جلب کرد. بیرون آمدم دیدم جنگ زده ها با بعضی شیرازی ها دست به یقه شده بودند. .... آنها می خواستند جنگ زده ها را از حرم بیرون کنند. خلاصه کار داشت به جاهای باریک و فحش ها و ناسزاهای کوچه خیابانی می کشید که به خواهر بهرامی که او هم به زیارت شاهچراغ آمده بود گفتم من می رم هلال احمر تا از اونجا برگردم آبادان. .... دیدن این مشاجرات نگذاشت بیشتر از یک ساعت میهمان شاهچراغ باشیم. با خواهر بهرامی به هلال احمر رفتیم. تعداد زیادی از داوطلبان شیرازی آماده ی اعزام به آبادان بودند. همگی با یک اتوبوس هلال احمر راهی شدیم. .... نزدیکی های صبح به ماهشهر رسیدیم. با رسیدن به خوزستان روی موج رادیوی نفت، صدای سیدمحمد صدر و غلامرضا رهبر شنیده می شد که اخبار جنگ را با شعارهای تند و انرژی بخش اعلام می کردند.صدای انفجارهای پی در پی و عبور ماشین های مملو از جمعیت که از شهر خارج می شدند به گوش می رسید. رعب و وحشت ناشی از صدای انفجارها بعضی از داوطلبان داخل اتوبوس را وحشت زده و توان جنگیدن و ایستادگی را از آنها سلب کرده بود. اتوبوس هنوز وارد منطقه جنگی نشده بود.با آژیرهای ممتد حمله هوایی، راننده اتوبوس را متوقف می کرد و مسیر نیم ساعته دوساعت طول کشید. راننده وقتی فهمید این راه،راه شعر و شعار نیست بلکه راه خون و شهادت است، اتوبوس را کنار جاده نگه داشت و با لهجه ی قشنگ شیرازی گفت کاکو من دارم بر می گردم شیراز. هرکی می خواد با مو برگرده بشینه؛ هرکی نمی خواد پیاده شه. راه بازه و جاده دراز، این راه شوخی بردار نیست. بعداز کلی چک و چانه قرار شد چند کیلومتر جلوتر ما را پیاده کند و برگردد. از سربندر که عبور کرد، دیگر جرأت جلوتر رفتن نداشت. هرچه گفتیم این نامردیه که وسط راه ما رو پیاده کنی، ناسلامتی راننده ی ماشین هلال احمری! گفت اینجا جای بازی و شوخی نیست، آره من نامردم. هرکی نامرده بشینه. مردا پیاده شن برن جنگ، مگه نمی خواستین برین جبهه بجنگین؟ جنگ از اینجا شروع میشه. --‐--------- @razmandegan_eslam_kerman
۲ " من زنده ام" ...از مجموع چهل و چندنفر مسافر اتوبوس، فقط ده نفر پیاده شدند؛ هشت تا از برادران،من و خواهر بهرامی. کنار جاده را گرفتیم و پیاده راه افتادیم. توی جاده جلوی ماشین ها را می گرفتیم و هرکدام جا داشتند تعدادی از ما را سوار می کردند. برادرها جلوی یک ماشین را گرفتند و گفتند شما دوتا خواهر سوار بشین و زودتر برین. ما پیاده هم می تونیم بیائیم. .... راننده ای که سوار ماشینش شده بودیم برخلاف راننده ی اتوبوس، جسورانه و بی توجه به آژیرها و انفجارها به سرعت رد مسیر خود می رفت. چندکیلومتری از سربندر دور شده بودیم.سرنشینی که به نظر می آمد از وضعیت جبهه خبر دارد با آب و تاب تعریف می کرد: عراقیا توی خواب هم نمی دیدن سه هفته با ایران بجنگن، امروز چهارشنبه بیست و سوم مهر. قول میدم جمعه جشن پیروزی بگیریم. فقط باید از این سه هفته عبرت بگیرن که اسم کارون خوزستان یادشون بره. .... مردم ناباورانه و بهت زده با دمپایی های لنگه به لنگه در حالی که بچه ها را قلم دوش گرفته یا کشان کشان به دنبال خود می کشیدند، راهی شهرهای دیگر بودند. گاه ملتمسانه جلوی ماشین ها را می گرفتند یا با ظرفی تقاضای بنزین می کردند یا با پاهای تاول زده و کمرهای خمیده به راه خود ادامه می دادند. .... سرعت ماشین آننقدر زیاد بود که گویی ما را باید سرساعت به مقصد می رساند. کم کم به تابلوهای 12کیلومتری آبادان نزدیک می شدیم.تعدادی سرباز که حالت سینه خیز دراز کشیده بودند و چند ماشین خودی که متوقف شده،توجهم را جلب کرد. گفتم خواهر بهرامی سربازها را: ببین! خداخیرشان بدهد، زیر این آفتاب داغ، زیر این لوله های نفت، با چه زحمتی پاسداری میدهند. هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سربازهای وظیفه شناس! باسرعت به سمت خودروی ما خیز برداشتند. با بهت و حیرت به آنها خیره شده بودم. نه راننده می خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود، نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم. نمی توانستیم هیچ حرفی بزنیم. فقط دور و برمان را نگاه می کردیم. چقدر تانک! چقدر خودروی نظامی! خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباسشان دیدم اما انگار یادشان رفته بود کج کلاه قرمز بعثی را از سرشان بردارند. از راننده پرسیدم چی شد؟ گفت اسیر شدیم. گفتم اسیر کی شدیم؟ گفت اسیر عراقی ها گفتم اینجا مگه آبادان نیست؟ تو مارو دادی دست عراقی ها؟ گفت اللّه اکبر، خواهر! همه مون اسیر شدیم. سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من که کنار پنجره بی حرکت نشسته بودم، شیشه ماشین را بالا کشیده، سریع قفل در ماشین را زدم اما آنها شیشه ی ماشین را با قنداق تفنگ شکستند. از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم. تعدادی از سربازهای عراقی شیشه ی پنجره ی سمت خواهر بهرامی را هم شکستند. راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد، اما من و خواهر بهرامی مقاومت می کردیم و نمی خواستیم پیاده شویم. رادیوی کوچکی که در دستم بود،از دستم پرتاب شد. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، با ضربه ی تفنگ سرباز عراقی که در ماشین را باز کرد، به خود آمدم که می گفت گومی،گومی یالّا بسرعه! ( بلندشو، یالا زود باش بلند شو) وقتی پیاده شدیم مثل مور و ملخ از کمین گاه های خود در آمدند و دور ماشین جمع شدند و آن راننده و سرنشین را مثل کیسه ی شن به پائین جاده پرتاب کردند. دو دختر هفده و بیست و یک ساله؛ خواهر بهرامی با روپوش سرمه ای و مقنعه ی طوسی روشن و کفش های سفید پرستاری و من با روپوشی خاکی رنگ و مقنعه ی قهوه ای و پوتین کی کرز در مقابلشان ایستاده بودیم و آنها دور ما حلقه زده بودند. یک نفر لباس شخصی که از عرب های خوزستان بود و زبان فارسی می دانست به نام جواد، به عنوان مترجم آنها را همراهی می کرد. یکی از آنها که لباس پلنگی تکاورها را پوشیده بود جلو آمد که ما را تفتیش بدنی کند. خودم را به شدت عقب کشیدم و فریاد زدم.... پایان قسمت هشتم -------------- @razmandegan_eslam_kerman