eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
536 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
' *به روایت مادر شهید * دوران راهنمایی به پایان رسید. از سال ۱۳۵۴ وارد دبیرستان دکتر شریعتی (شاهپور) شد و در رشته ی تجربی ادامه تحصیل داد. دبیرستان شریعتی سمت میدان مشتاق بود و مسجد جامع هم در نزدیکی این مدرسه. ظهر که غلامحسین بعد از نماز به خانه آمد، هنوز محمدحسین برنگشته بود. به همسرم گفتم نزدیک ناهار است، همه آمده اند اما از محمدحسین خبری نیست. غلامحسین گفت نگران نباش! به همراه چندتا از دوستانش داخل مسجد بودند که من آمدم. گفتم چرا نگفتی بیاید خانه؟ گفت اتفاقا گفتم دارم به خانه می روم اگر دوست داری همراه من بیا، گفت با بچه ها توی کتابخانه کاری دارم. ساعتی گذشت. محمدحسین وارد خانه شد. با نگرانی گفتم مادر! توی مسجد چه کار می کردی؟ مگر نباید ناهار بخوری؟ گفت با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چندساعت به مطالعه ی کتاب های مطهری و شریعتی بگذرانیم. شما دیگر باید به دیر آمدن یا شاید هم نیامدن من عادت کنید. چون رفتار مشکوک و یا خلاف اخلاقی از او نمی دیدم، سر به سرش نگذاشتم. سفره را پهن کردم، خودش غذا را کشید و خورد. خواندن قرآن، نهج البلاغه و کتاب های ارزنده ی دیگر بر حالات روحی و رفتارش تاثیر فراوانی گذاشته بود. بسیار خوش ذوق، باسلیقه و خوش پوش بود. اقوام و آشنایان دوستش داشتند. برای همه احترام قائل می شد و دیگران هم به او احترام می گذاشتند. رساله ی امام یکی دیگر از کتاب هایی بود که مطالعه می کرد. پدرشان مطالعه ی رساله را به فرزندان بزرگتر و محمدحسین سفارش می کرد. آنها با واجبات، محرمات، مستحبات، احکام نماز و روزه آشنا شدند و شخصیت امام را بیش از پیش درک کردند. حضور مستمر محمدحسین به همراه پدر و برادران بزرگتر در مساجد، سبب آشنایی بیشتر او با انقلاب و امام شد. او بیشتر وقت ها دیر به خانه می آمد. وقتی می پرسیدم کجا بودی ، می گفت مسجد. مسجد محل امنی بود و هیچ وقت مانع حضورش نمی شدم. نگرانی من بیشتر به خاطر این بود که اتفاقی برایش نیفتد. من هم مثل مادرهای دیگر دوست داشتم درخت تازه به ثمر رسیده ام، میوه و بر بدهد. طبیعی بود که نگرانش باشم. چند روزی بود که حالم اصلا خوش نبود و احوال پریشانی داشتم. وقتی غلامحسین علت دلواپسی ام را جویا شد، چیزی غیر از آنچه خودش هم به آن فکر می کرد نبود. یعنی دغدغه ی حضور در جمع انقلابیون و بروز خطرات احتمالی برای او. غلامحسین گفت دیشب که برای اقامه ی نماز به مسجد رفته بودم با چشمان خودم دیدم که او اعلامیه ها و نوارهای امام را در پیراهنش پنهان می کند. شما هم همه چیز را به خدا بسپار، فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین. گم گم فعالیت انقلابیون از گوشه و کنار کشور به گوش می رسید و همه ی مردم در جریان فعالیت ها و تظاهرات قرار می گرفتند. بعضی از خانواده ها ، نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام را در خانه ی خود تحلیل و بررسی می کردند و آنها را در بین مردم پخش می کردند و گاهی از سوی نیروهای رژیم مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند. در خانه ی ما هم غلامحسین به همراه بچه ها به تجزیه و تحلیل اعلامیه ها و سخنرانی های امام می پرداخت. یادم می آید آن روز ، من درون باغچه های کوچک و بزرگ خانه مشغول چیدن سبزی بودم.رادیو را روشن نمودم و خودم را در باغچه ها سرگرم کردم. ناگهان خبری توجهم را به خود جلب کرد. 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' *به روایت مادر شهید * ... خبری توجه را به خود جلب کرد. رادیو از سرکوبی تظاهرات جمعی از مردم بی گناه تهران در میدان ژاله خبرداد و همه ی کسانی را که از ظلم شاه به تنگ آمده بودند، خلافکار و ضد رژیم تلقی می کرد. مرتب اخطار می کرد از تجمع بپرهیزید و به پدران و مادران اخطار می کرد که مراقب رفتار فرزندان خود باشند، چون دولت هیچگونه مسئولیتی در برابر عواقب ناشی از خرابکاری آنها را نمی پذیرد. آن روز تنها چیزی که در ذهنم مجسم شد رفت و آمدهای مشکوک محمدحسین و محمد هادی بود. مطمئن بودم آنها در جمع انقلابیون فعالیت هایی دارند، زیرا آنها تحت تعلیم پدر و برادران بزرگتر با انقلاب آشنا شده بودند. توان از دست و پاهایم گرفته شد. دلشوره ی عجیبی در دلم افتاد. دلم برای مردمی که عزیزانشان را در این واقعه از دست داده بودند می سوخت. از جوّ حاکم و ظلم ظالمان متنفر شده بودم ، فقط برای سلامتی همه ی انقلابیون دعا می کردم. با نزدیک شدن مهرماه آرامش نسبی پیدا کردم و با خودم گفتم مدرسه ها باز می شوند و بچه ها مشغول درس و مدرسه، خطر کمتر تهدیدشان می کند. اما غافل از اینکه برای بچه ها مقابله باظلم و فریادِ مخالفت علیه ظالم، زمان نمی شناسد. محمدحسین در اوج نوجوانی بود که روزهای پرشور انقلاب آغاز و حضور او در جمع انقلابیون پررنگ تر شد. رفتار و کردار محمدحسین نشان می داد که فکرش مشغول چیزی هست. از او پرسیدم پسرم! اتفاقی افتاده که اینقدر آشفته ای؟ گفت امام یک هفته قبل از شروع سال تحصیلی در سخنرانی هایش دستور تعطیلی مدارس و دانشگاه ها را داده اند، اما در کرمان حرکت های دانش آموزی منسجمی شکل نگرفته است. خیلی از بچه ها خبر ندارند و موضع بی طرفی دارند. نمی توانم بی تفاوت باشم و هیچ اقدامی نکنم. گفتم پسرم با یک گل بهار نمی شود، مبادا دست به کاری بزنی که برایت دردسر شود. خندید و گفت قول نمی دهم، اما سعی خودم را می کنم. نزدیک غروب شد. وضو گرفت و داشت از خانه خارج می شد. سرآسیمه دنبالش دویدم و گفتم محمدحسین! نمازت را خواندی زود برگرد، فردا اول مهر است! همین طور که می رفت به عقب نگاه کرد و گفت چشم، قول نمی دهم اما سعی می کنم زود برگردم. شب فرا رسید و همه برگشتند، طبق معمول محمدحسین نبود.خجالت می کشیدم بپرسم محمدحسین را در مسجد دیدند یا ندیدند ، اما اینقدر حرف زیر و رو کردم تا فهمیدم داخل مسجد است. زمان می گذشت و از آمدنش خبری نبود. وقت شام شد. بچه ها گرسنه بودند. شام خوردیم و هرکسی رفت سراغ کار خودش، اما چشم من بود که از روی عقربه های ساعت برداشته نمی شد. زمان برایم سخت و سخت تر می گذشت. ساعت از یازده گذشت، خبری از او نشد. بلند شدم با قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم. مطمئن شدم باید اتفاقی افتاده باشد. با خودم گفتم ان شاءالله اگر سالم برگردد خیلی دعوایش می کنم. به خاطر این تاخیر باید تنبیه شود. همان طور که در عالم خیال با او دعوا می کردم، از راه رسید. وقتی چشمم به قیافه ی مظلوم و خسته اش افتاد یادم رفت که از دستش عصبانی بودم. گفتم مادر! تا این وقت شب کجا بودی، به ساعت نگاه کردی؟ گفت خیلی شرمنده ام مادر، ببخش! بعدا برائت تعریف می کنم . فعلا بخواب ، پدر بیدار نشود. صبح که برای نماز بیدار شد ، فرصتی دست نداد . قبل از هفت از خانه بیرون رفت تا به مدرسه برود. به پدرش گفتم ماجرای دیشب را از طریق بچه های مسجد پیگیری کند. او هم قول داد و گفت ته و توی این تاخیر را در می آورم. نگران نباش، خیره ان شاءالله. ظهر که همسرم برگشت، نشست با صبر و حوصله از زبان علیرضا رزم حسینی، یکی از دوستان مسجدی محمد حسین، ماجرا را این چنین تعریف کرد... . 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' *به روایت مادر شهید * ... ماجرا را چنین تعریف کرد: شب من و محمدحسین داخل شبستان مسجد جامع نشسته بودیم و راجع به پیام امام درباره تعطیلی مدارس صحبت می کردیم. محمدحسین به این فکر بود که کاری کند تا هرطور شده فردا مدرسه تعطیل شود. بالاخره نقشه ای طرح کرد. قرار شد همان شب وارد عمل شویم. برای اجرای این نقشه نیاز به اسپری در رنگ های مختلف بود. آن را تهیه کردیم و حوالی ساعت ده به طرف مدرسه ی شاهپور راه افتادیم. نقشه، تغییر نام مدرسه از شاهپور به شریعتی بود ، و دیگر اینکه دانش آموزان باید از اطلاعیه ی امام آگاه می شدند. وقتی به مدرسه رسیدیم کسی در محوطه نبود. کوچه خلوت ک بن بست بود. محمدحسین که خطش از من بهتر بود اسپری را برداشت و روی سردر مدرسه بزرگ نوشت دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی ، و بعد پائین آمد. دوتایی محوطه را گشت زدیم. خبری از نیروهای گشتی نبود..‌. نقشه ی اول اجرا شد و به خیر گذشت. کنار تابلوی مدرسه، تخته سنگ سفید و تمیزی بود که خیلی به درد شعار نوشتن می خورد. روی آن نوشت به فرمان امام خمینی اعتصاب عمومی است. تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شودند، آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود. همان لحظه به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه آن را ببینند و پاک کنند. تصمیم گرفتیم بالای سر آبخوری مدرسه شعاری بنویسیم که هم از دید مسئولین مخفی باشد و هم بیشتر بچه ها آن را ببینند. محمدحسین بلافاصله زا دیوار بالا رفت و خودش را به آبخوری رساند ، آنجا نوشت مرگ بر این سلسله ی پهلوی. من هم این طرف کشیک می دادم. وقتی کارمان تمام شد از نیمه ی شب گذشته بود. باور کنید ما خودمان هم روی برگشت به خانه را نداشتیم، اما کارمان کمی طول کشید. همانطور که همسرم تعریف می کرد، مو به تنم راست شده بود. خدایا! اگر محمدحسین را در حال شعار نوشتن می گرفتند بلائی سرش می آمد؟ از همسرم پرسیدم شما نپرسیدید اگر نیرو ها می آمدند شما دوتا چطور می خواستید همدیگر را خبر کنید؟ گفت چرا، سوال کردم . علیرضا گفت قرار بود اگر اتفاقی افتاد من فریاد بزنم و محمدحسین خودش را در جایی مخفی کند. گفتم خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه چه بود؟ آنها بویی نبردند که این کار محمدحسین است؟ گفت چرا، از او سوال کردم پاسخ داد: فرداصبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه شدیم از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند و غوغایی برپا شده بود. گشت شهربانی رفتارها را زیر نظر داشت. مستخدم مدرسه با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفید و سردر مدرسه تا آن را پاک کند اما فایده ای نداشت. شروع کرد به ساییدن آن، اما باز هم آنطور که باید و شاید پاک نشد. مسئولین مدرسه دست و پای خود را گم کرده بودند، چون قرار بود استاندار به مناسبت بازگشایی مدرسه ها سخنرانی کند، اما هنوز هیچ مقدماتی فراهم نشده بود.خوشحالی در چشمان من و محمدحسین موج می زد، هرچند کسی آن را نمی دید. خلاصه بچه ها متفرق شدند و مدرسه به حالت نیمه تعطیل در آمد. وقتی صحبت های همسرم تمام شد گفتم آقا! من خیلی نگران محمدحسین هستم، می ترسم این بی باکی و شجاعت کار دستش بدهد.گفت وقتی کار را به خدا سپردی ، نگرانی معنایی ندارد. از این ماجرا دوسه هفته ای گذشت... . 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹: ' *به روایت مادر شهید * ... از این ماجرا دو سه هفته ای گذشت. فعالیت های انقلابیون ادامه داشت، یک بعدازظهر شنیدم که قرار است فردای آن روز یعنی بیست و چهارم مهر پنجاه و هفت به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و همچنین سالگرد شهادت آیت الله حاج سیدمصطفی خمینی (رحمت الله علیه) جمع کثیری لژ مردم، به دعوت روحانیون در مسجد جامع کرمان تجمع کنند. همچنین در جریان بودم که قرار است محمدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش در این تجمع شرکت نمایند. شب که بچه ها آمدند آنچه از رادیو در مورد سرکوبی تظاهرات و تجمعات شنیده بودم، گفتم. بعد سفارش های لازم را کردم. آنها قول دادند که از خودشان مراقبت کنند. صبح که از خانه بیرون رفتند، با دعا و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان. تقریبا ساعت یک بعدازظهر بود که محمد هادی به خانه برگشت. از او پرسیدم برادرت کجاست؟ گفت مسجد. گفتم چه خبر؟ اتفاقی نیفتاد؟ او همینطور که به سمت زیرزمین می رفت گفت سلامتی، خبر خاصی نیست. معلوم بود که دمغ است و از سوال و جواب فرار می کند چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم، خودش را به خواب زد. توی دلم آشوب شده بود. احساس می کردم باید اتفاقی افتاده باشد. واقعا ترسیده بودم. زمان برایم به سختی می گذشت، دلم هزار راه می رفت. نگرانی و چشم به راهی امانم را بریده بود. دیگر مثل قدیم به محمدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است. کنار غلامحسین نشستم و به خاطر دیر آمدن محمدحسین بی تابی می کردم. گفتم مرد! نمی خواهی سراغی از این بچه بگیری؟ گفت محمدحسین بچه نیست هرجا رفته باشد حالا دیگر پیدایش می شود، بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده! ساعت سه تا چهار بعدازظهر بود که محمدحسین با سر و وضعی به هم ریخته وارد خانه شد. من و پدرش شروع کردیم به سؤال پرسیدن، او آ جواب دادن طفره می رفت. برادرش به محض اینکه صدای محمدحسین را شنید از زیرزمین بیرون پرید. مطمئن شدیم که باید اتفاقی افتاده باشد. 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' *به روایت مادر شهید * ... مطمئن شدیم که باید اتفاقی افتاده باشد. شدیداً پاپی اش شدیم و علت تاخیرش، آن هم با این سر و وضع به هم ریخته را جویا شدیم. از سوئی صبح وقتی از خانه بیرون رفت کاپشن تنش بود اما الان که برگشته بود، بدون کاپشن بود. او که تا به حال هیچ دروغی به زبان نیاورده بود، ماجرای تجمع و مسجد جامع را چنین تعریف کرد: از همان ساعات اولیه ی صبح، اکیپ های شهربانی در جای جای شهر و اطراف مسجد مستقر بودند. من و دوستانم احساس کردیم اتفاقی در حال وقوع است. دنبال راهی بودیم که اگر اتفاقی بیفتد غافلگیر نشویم. این بود که پیشنهاد کردیم راههای خروجی و مسیرهای فرار را شناسایی کنیم. بچه ها پذیرفتند و موقعیت مسجد ما به دست آمد. تمام مغازه ها تعطیل شده بود. ساعت ده و سی دقیقه سخنران در حال سخنرانی بود که یک عده اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله ی آهنی وارد خیابان های اطراف مسجد شدند و فریاد می زدند جاوید شاه، جاوید شاه! نزدیک مسجد که رسیدند موتورها و دوچرخه ها را به آتش کشیدند. با دیدن شعله های آتش ، راههای ورود و خروج مسجد توسط انقلابیون بسته شد. مردم به داخل شبستان هجوم آوردند. عده ای که موتور و دوچرخه هایشان بیرون بود به طرف مهاجمان رفتند که با مقاومت پلیس مواجه شدند. وقتی مهاجمان با درهای بسته رو به رو شدند ، از در و دیوار مسجد بالا رفتند و خود را به صحن مسجد رساندند. لوله ی اسلحه شان را به طرف مردم گرفتند و شلیک می کردند تا در دلها رعب و وحشت ایجاد کنند. با پرتاب مواد دودزا و گازهای اشک آور ، مردم را مورد آزار و اذیت قرار دادند. غوغایی برپا شده بود. دود و شعله همه جا را گرفته بود. صدای شلیک تفنگ ها ، فریاد کودکان و زنان و مجروحان در هم پیچیده بود. بچه ها همه متفرق شدند. به طوری که دیگر از احوال برادرم هم خبر نداشتم. راههای خروجی شبستان را باز کردیم و مردم را بیرون فرستادیم. درها که باز شد مردم سرآسیمه هجوم آوردند. هرکس از در بیرون می رفت کتک مفصلی از نیروهای رژیم و افراد چماق به دست می خورد. در گوشه ای از شبستان، نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و مفاتیح و قرآن ها را درون آتش می ریختند. فریاد اعتراض مردم و انقلابیون بلند شد، اما به گوش آن جانیان نمی رسید و هیچکس چاره ای نداشت جز تماشا و تأثر . با دست خالی مقاومت فایده ای نداشت. بیشتر بچه ها صحنه را ترک کردند و به خانه هایشان برگشتند. من همانجا ماندم تا کمکی به مجروحین کرده باشم. از طرفی دنبال راهی بودم تا از مردم بی گناه و خانه ی خدا دفاع کنم. وقتی آنها به من حمله کردند خودم را به پشت بام رساندم و تا آنجا که می توانستم به طرف مهاجمین سنگ پرتاب کردم. این انگیزه ای شد برای دیگران تا از این طریق از خود دفاع کنند. کم کم غائله خوابید. مردم برای کمک به مجروحان به مسجد آمدند. من و مجید آنتیک چی آنجا ماندیم تا اگر کاری از دستمان برآید، انجام دهیم. تعدادی از مجروحین را به بیمارستان رساندیم بعد به خانه برگشتیم. سؤال کردم خب، کاپشنت چی شد؟ گفت... 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹: ' *به روایت مادر شهید * ... سؤال کردم خب، کاپشنت چی شد؟ گفت کاپشنت زمان انتقال مجروحین به بیمارستان خیلی خونی شد، برای اینکه شما و بابا از دیدن آن ناراحت نشوید آن را لای درختی کنار بیمارستان گذاشتم. صادقانه حرف می زد، همه چیز را باور کردم. پدرش که از وضعیت شهر و شهامت محمدحسین آگاه بود از او خواست تا به آن محل بروند و جای کاپشن را نشان دهد. قبول کرد و دوتایی راهی بیمارستان کرمان درمان (نام سابق بیمارستان افضلی پور) شدند. وقتی برگشتند ، حال غلامحسین اصلا خوب نبود. منتظر شدم تا موقعیتی به دست آید و علیت را بپرسم. محمدحسین مشغول شستن کاپشن بود و همسرم غرق تفکر. کنارش نشستم و گفتم آقا غلامحسین! چیزی شده که من از آن بی خبرم؟ گفت چیزی نیست به اتفاق امروز فکر می کنم و رفتار این پسر. گفتم چی شد، کاپشن آنجایی که گفته بود نبود؟ گفت چرا! دقیقا همان جا که گفته بود. بعد گفت این بچه خیلی مظلوم است، در طول مسیر چیزی برایم گفت که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. گفتم بگو من هم بدانم. گفت راجع به خودش بود، ندانی بهتر است. اصرار کردم که بگو ، اینطوری راحت ترم. گفت محمدحسین مورد ضرب و شام مهاجمین قرار گرفته و به خاطر اینکه شما ناراحت نشوی حرفی به زبان نیاورد. با شنیدن این حرف از درون داغ شدم اما خویشتن داری کردم . پرسیدم چیزی هم شده؟زخمی،جراحتی؟ گفت بله! سرش شکسته، اما خیلی زخم آن عمیق نبوده. پیش از آمدن به خانه، داخل باغ مجاور ، موهایش را شسته تا آثاری از خون در آن باقی نماند. چنین مسائلی که برایش پیش می آمد ، مهر و محبتش در دلم بیشتر و بیشتر می شد و واقعا به داشتنش افتخار می کردم. چیزی نگذشت که کنار پدرش نشست، خواهش کرد تا دوباره به مسجد برود. گفت پدر درکم کن! تا اوضاع شهر آرام نشود، توی خانه آرام و قرار ندارم. پدرش اجازه داد و او رفت. شب هنگام که همه ی آشوب ها و ناآرامی ها به پایان رسید، به خانه برگشت. دراین میان آنکس که از دل من خبر داشت ، فقط و فقط خدا بود. شهر بوی خفقان می داد. خانواده ها سعی می کردند از ترس جانشان، در مسیر و یا مقابل نیروهای رژیم قرار نگیرند. اما عده ای هم بودند که برای مبارزه باظلم ، از جان خود می گذشتند. شاه مرتب در شهرهای بزرگ حکومت نظامی اعلام می کرد. دانشگاه های تهران به صورت نیمه تعطیل درآمده بود. یک روز دخترم انیس، خوشحال و شادمان وارد خانه شد و گفت این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران بر می گردد. ناصر (ناصر دادبین) دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می آورد. دوری از همسر، با وجود دو بچه ی خردسال سخت بود و طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد، چون یک هفته ای که همسرش بود او راحت تر به کا و زندگی اش می رسید. 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' (مسجدملک سابق) *به روایت مادر شهید * روزها می گذشت و تظاهرات مردم یک روز در تهران و یک روز در شهری دیگر ادامه داشت که در گوشه کنار، منجر به شهادت انسان های پاک و وارسته می شد. در کرمان هم انقلابیون تصمیم به تجمع گسترده در روز جمعه ۲۴ آذر ماه سال ۱۳۵۷ گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت شهید توکلی، مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند. ناصر آن روزها کرمان بود. یک روز قبل از تجمع گفت قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم ها نیز در این تجمع حضور داشته باشند. دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد . به اندازه ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت. بعدازظهر روز موعود فرارسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمع شرکت کردند. آن روز فقط ذکر گفتم و دعا خواندم. حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلا وقایع اطرافم را درک نمی کردم. چندین بار به درخانه آمدم، نگاهی به کوچه انداختم و برگشتم. برای دیدن بچه ها لحظه شماری می کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم. شب بود که همه یکی یکی به خانه برگشتند ولی محمدحسین همراهشان نبود. من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمع شرکت داشته است. هنوز می خواستم آنها را سین جیم کنم که در خانه به شدت به صدا درآمد. ... در را که باز کردم، انیس سرآسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت. وقتی ما را بی خبر دید، بی تابی را شروع کرد و گفت مطمئن هستم اتفاقی برای او افتاده، تا به حال سابقه نداشته که این وقت شب آنها را تنها بگذارد. بی تابی انیس همه را کلافه کرده بود، هرکسی ماتم زده در گوشه ای نشسته بود. غلامحسین محمد هادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش توضیح دهد. او گفت مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند. کلانتری کنار مسجد از صبح از پشت بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمع و تظاهرات به شدت سرکوب خواهد شد. آنها به این وسیله از مردم می خواستند تا برای اقامه ی نماز به مسجد نیایند و متفرق شوند. پیش نماز مسجد، آقای حجتی کرمانی به همه گفت علیرغم همه ی تهدیدها به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزارحرکت می کنیم. اول چندتا اتوبوس آمدند، خانم ها را سوار کردند و به طرف گلزار شهدا حرکت کردند. وقتی اتوبوس ها از مسجد فاصله گرفتند آقایان با پلاکاردهای مختلف از مسجد بیرون آمدند. چیزی نگذشت که نیروهای گارد از انتهای خیابان به طرف مردم گاز اشک آور گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند. ماشین های آتش نشانی آب قرمز رنگی را به طرف مردم می پاشیدند تا بعد از درگیری ها افرادی که در تظاهرات بودند را شناسایی کنند. تیرانداز که شروع شد هرکس به گوشه ای فرار کرد. صحنه ی وحشتناکی بود. مردم کوچه و خیابان، یکی یکی در خون خود می غلطیدند. هیچکس از حال دیگری خبر نداشت. ، من تا قبل از تیراندازی همراه و کنار محمدحسین بودم. اما وقتی درگیری شروع شد دیگر او را ندیدم. مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن جمعیت متفرق شدند. 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' (نام دیگر ناصر فرامرز است) *به روایت مادر شهید * ...و بعد از آن جمعیت متفرق شدند. حرف هایش که تمام شد، دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند گریه کنم. هوا بسیار سرد بود و من واقعا یخ کرده بودم. حدود ساعت یازده شب، محمدحسین خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته، درحالی که فقط یک زیر پیراهن تنش بود، وارد خانه شد. وقتی از او سوال کردم هوا به این سردی ، این چه وضعی است؟ گفت مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم لباسم را در بیاورم. انیس از محمدحسین جویای احوال همسرش شد، اما او هیچ اطلاعی نداشت. بی تابی و دل نگرانی خانواده باعث شد آن شب غلامحسین و بچه ها تا پاسی از شب به همه ی بیمارستان ها سر بزنند، اما هیچ نشانه ای از او پیدا نکردند. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. دیدن انیس و بچه هایش قلبم را به درد می آورد. صبح روز بعد در خانه به صدا درآمد، اتفاق یکه نباید می افتاد، افتاد. آقایی گفت تشریف بیاورید کلانتری جنازه ی آقای دادیم را تحویل بگیرید. با شنیدن این خبر اشک از چشمانم سرازیر شد. خاطرات شیرین دامادمان مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت. لبخندها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود. باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر اینکه چطور این خبر را به دخترم بدهم. چیزی نگذشت که نه تنها انیس ، بلکه همه ی اعضای خانواده خبر شدند. بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می سوزاند. صدای گریه ی بچه های او نمکی بود که روی زخم دل من پاشیده می شد. ضجه های انیس مثل پتک بر سرم کوبیده شد. بذر تنفر از حکومت ظالم شاهنشاهی در دلم جوانه زد و روز به روز بزرگ و بزرگتر شد... 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' *به روایت مادر شهید * با نزدیک شدن انقلاب به پیروزی، تظاهرات گسترده تر و حضور مردم در کوچه و خیابان شفاف تر و مخالفت های آنان به وضوح دیده می شد. محمدحسین من ، یکی از نیروهای فعال این حرکت ها بود. دیدن گرد یتیمی بر چهره ی بچه های خواهرش، شده بود نمادی به یاد ماندنی از ظلم طاغوت. او می توانست این ظلم را با حروف بریده بریده ی بچه هشت ماهه خواهرش که واژه ی بابا را ترسیم یم کرد، تفسیر کند و در ذهنش بپروراند که دادبین ها زیاد هستند. عِرق دینی و مذهبی او به جوش آمده بود و در برابر انجام فعل حرام ساکت نمی نشست. امر به معروف و نهی از منکر ورد کلامش بود. دنبال کردن حوادث انقلاب برای همه ی ما مهم شده بود. شنیدم مردم در یکی از شبها تصمیم گرفتند به یک مشروب فروشی حوالی چهارراه کاظمی حمله کنند و آن را به آتش بکشند. محمدحسین و یکی از دوستانش به نام علیرضا رزم حسینی در این حادثه همراه مردم بودند. آنها تمام شیشه های مشروب را یکی یکی به وسط خیابان می آوردند و می شکستند و مردم آنجا را به آتش کشیدند. یادم نمی رود که آن شب محمدحسین با لباس های خیس و بوی بد و تند الکل وارد خانه شد. از او سوال کردم مادر! این چه قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟ گفت من خیلی دوست داشتم کاری کنم که این خاطره همیشه در ذهن جوانان کرمانی بماند. شیشه های مشروب را بالا پرت می کردم و با شیشه ای دیگر ، آنها را در هوا می شکستم. وقتی شیشه می شکست محتویات آن روی سر و صورت و لباسم پاشیده می شد. گفتم محمدحسین خیلی مراقب خودت باش. لباس هایش را عوض کرد و دوباره به بیرون از خانه رفت. واقعا وقتی محمدحسین خانه نبود، دلم هزار راه می رفت تا برگردد . ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ ، شاه ملعون از ایران فرار کرد. خیال مردم زا بابت کشت و کشتار راحت شد و نهال امید در دل مردم ایران جوانه زد. با ورود امام به ایران، قلب مردمی که خون جوانانشان برای برپایی این کشور اسلامی ریخته شده بود ، روشن و منوّر گردید. 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman