'
#حسین_پسر_غلامحسین
#قسمت_دوازدهم
#دوران_تحصیلی_دبیرستان
#شهادت_ناصر (نام دیگر ناصر فرامرز است)
*به روایت مادر شهید *
...و بعد از آن جمعیت متفرق شدند. حرف هایش که تمام شد، دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند گریه کنم. هوا بسیار سرد بود و من واقعا یخ کرده بودم. حدود ساعت یازده شب، محمدحسین خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته، درحالی که فقط یک زیر پیراهن تنش بود، وارد خانه شد.
وقتی از او سوال کردم هوا به این سردی ، این چه وضعی است؟ گفت مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم لباسم را در بیاورم.
انیس از محمدحسین جویای احوال همسرش شد، اما او هیچ اطلاعی نداشت. بی تابی و دل نگرانی خانواده باعث شد آن شب غلامحسین و بچه ها تا پاسی از شب به همه ی بیمارستان ها سر بزنند، اما هیچ نشانه ای از او پیدا نکردند.
آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. دیدن انیس و بچه هایش قلبم را به درد می آورد.
صبح روز بعد در خانه به صدا درآمد، اتفاق یکه نباید می افتاد، افتاد.
آقایی گفت تشریف بیاورید کلانتری جنازه ی آقای دادیم را تحویل بگیرید.
با شنیدن این خبر اشک از چشمانم سرازیر شد. خاطرات شیرین دامادمان مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت. لبخندها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود. باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر اینکه چطور این خبر را به دخترم بدهم.
چیزی نگذشت که نه تنها انیس ، بلکه همه ی اعضای خانواده خبر شدند. بهشت کوچک ما جهنمی شد که دل همه را می سوزاند. صدای گریه ی بچه های او نمکی بود که روی زخم دل من پاشیده می شد.
ضجه های انیس مثل پتک بر سرم کوبیده شد.
بذر تنفر از حکومت ظالم شاهنشاهی در دلم جوانه زد و روز به روز بزرگ و بزرگتر شد...
📝 نویسنده: #مهری_پورمنعمی
ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman