🍃🌷 ﷽ _تق تق _بله بفرمایید _سلام آقا سید. تا گفتم آقا سید یه برقی توی چشماش دیدم و این که سرشو پایین انداخت و گفت :سلام خواهر بله.؟کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت انگار جن دیده.نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت.تا میرفتم تو اتاق اون بیرون میرفت و از این کارها. _کار خاصی که نه میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم. _شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. _چشم ممنونم. _دلم میخواست بیشتر تو اتاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست. از اتاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم. _سلام _سلام اینجا چیکار میکردی؟یه پا بسیجی شدیا از پایگاه مایگاه بیرون میای. _سر به سرم نذار مینا حالم خوب نیست. _چرا؟چی شده مگه؟! _هیچی بابا ولش کن.ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.خب دیگه چه خبر؟! _هیچی همه چیز اوکیه ولی ریحانه _چی؟! _خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم. _ای بابا اینا چرا دست بردار نیستن مگه نگفتی بودی بهشون؟! _چرا گفتم ولی ریحانه چرا باهاش حرف نمیزنی؟! _چون نمیخوامش اصلا فکر کن دلم با یکی دیگست _مبارکه نگفته بودی کلکی هستی حالا این آقای خوشبخت کیه؟! _گفتم فکر کنم نگفتم حتما هست. در حال حرف زدن بودیم که آقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم ☺️ _ریحانه چی شده؟! _ها؟!هیچی هیچی _اما وقتی این پسره رو دیدی ... ببینم نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! _ها نه. _ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیست که.فقط زن میخوان که بقول خودشون به گناه نیفتن.اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطور دیوونت کردن _چی میگی اصلا تو این حرفا نیست به کسی هم چیزی نگو. _خدا شفات بده دختر. _تو توی الویت تری. _ریحانه ازدواج شوخی نیستا. _مینا میشه بری و تنهام بزاری؟ _نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن. _برو . مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. نویسنده: 💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖 ╭━━⊰⊰⊰❀👇 🇮🇷👇❀⊱⊱⊱━━╮ 🌸بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ🌸 @eightparadise ╰━━⊰⊰⊰❀🍃❤️ 🍃❀⊱⊱⊱━━╯