🍃🌷 ﷽ 📜آفتاب ، در قفس! «قسمت اول» داستان حیرت انگیز انداختن امام عسکری علیه السلام در بین درندگان ـ بس کن! از سر شب هرچه گفتی، هیچ نگفتم، منتظر شدم تا خسته شوی و زبان به دهان بگیری. زن، دستش را از زیر چانه‌اش برداشت. چارقدش را روی سرش محکم کرد و پاهایش را به طرف دیوار دراز نمود. ـ چگونه می‌توانم حرفی را که چیزی جز حقّ نیست، بر زبان نیاورم؟! مرد، دستهایش را زیر سرش قلاّب کرد و روی حصیر دراز کشید و پلکهایش را روی هم گذاشت... از زمانی که از قصر متوکّل بیرون آمده، تمام وقتش را صرف باغ وحش کرده بود. دستوری تازه به «نحریر» رسیده بود؛ متوکّل یکی از افراد زندانی را که با او دشمنی سرسختی داشت، به دست وی سپرده بود تا فردا او را میان حیوانات درّنده باغ وحش انداخته و برای همیشه خیال خلیفه عبّاسی را راحت کند. وجود این زندانی، آرامش روحی متوکّل را به کلّی گرفته بود. با اتمام این کار، پاداش هنگفتی انتظارش را می‌کشید. چشمانش را باز کرد. زن هنوز داشت حرف می‌زد. ـ تو را به حقّ خدایی که می‌پرستیش! ابومحمّد، مردی نیست که تو بخواهی از میان ببری. او، مرد شریفی است، از اولاد رسول اللّه است. شرم کن نحریر! از رسول خدا شرم کن؛ به خاطر پاداشی ناچیز، دین و ایمانت را نفروش. فردای قیامت، جواب رسول خدا را چه می‌دهی؟ بگذار متوکّل هرکاری که می‌خواهد، بکند؛ تو کاری با او نداشته باش. آرامش را، از زندگیمان نگیر... حوصله‌اش از حرفهای زن سر رفته بود، فریاد بلندی زد: ـ دستور، دستوره؛ من نمی‌تونم روی حرفای مافوقم حرفی بزنم! این اتّفاق باید بیفته. فردا هنگام طلوع آفتاب، باید ابومحمّد را میان حیوانات درّنده بیاندازم؛ شاید هم سرنوشت مولایت چنین بوده باشد! شلیک خنده‌اش توی سر زن پیچید. به تندی از جا بلند شد و جلوی شوهرش به زانو افتاد. بدنش لرزید و قطرات اشک بر گونه‌هایش غلطید. ـ تو چنین کاری را نخواهی کرد، تو با فرزند رسول اللّه... هق هق گریه، اجازه صحبت به زن را نداد. مرد، گوشه ای از لحاف پشمی را روی صورتش کشید: ـ بگذار امشب را به آسودگی بگذرانم؛ با حرفهای تو شاید فردا، خدا آسودگیم را از من بگیرد. بلند شو، بلند شو که دیگر حوصله ام را سر بردی. زن، دستهایش را روی سرش گذاشت، احساس کرد تمامی تیرگی‌های دنیا جلوی چشمانش تصویر گرفته، خواست بار دیگر التماس بکند و چیزی بگوید؛ بغض، در گلویش ماند. از وقتی که شوهرش، امام حسن علیه السلام را به خانه آورده بود، از سر شب تمامی لحظاتش به اشک و التماس سپری شده بود. دست روی زمین گذاشت و از جا بلند شد. قدمی از مرد دور نشده بود که صدای خُرّ و پفش را شنید. سربرگرداند و دوباره نگاهش کرد. احساس تنفّر، تمامی وجودش را فراگرفت. بغض، گلویش را می‌سوزاند. چقدر دلش می‌خواست فریاد می‌کشید و بلند بلند می‌گریست! مجبور به آرام گریه کردن بود. بغضش را فرو خورد و بی صدا گریست!....... 👇 💖 @eightparadise