🍃🌷
﷽
#حکایات_شیرین
📜آفتاب، در قفس! «قسمت دوم»
داستان حیرت انگیز انداختن امام عسکری علیه السلام در بین درندگان
............ هوای دم کرده و خفه آلود اتاق، کلافه اش کرده بود. بیرون آمد. به اتاقی که ابومحمّد حسن بن علی علیهماالسلام در آن زندانی شده بود، نگاهی انداخت. حلقههای اشک، جلوی دیدگانش را گرفت. هرگز فکر نمیکرد روزی برسد که آقا و مولایش در خانه او به عنوان یک زندانی حضور پیدا کند! قلبش بی تاب بر در و دیوار سینهاش میکوبید. پاورچین پاورچین قدم برداشت. جلوی در اتاقی که امام در آن حبس شده بود، ایستاد.
صدای آرام و دل نوازی از درون اتاق به گوش میرسید. همانجا به دیوار کاهگلی خانه تکیه داد و بر زمین نشست. نگاه به آسمان دوخت. سوز سردی در بدنش پیچید. لرزه به اندامش افتاد. احساس کرد توجّه ستارهها همه به خانه اوست. نزدیکی خاصّی را به آسمان احساس میکرد. امام و مولایش چه زیبا راز و نیاز میکرد و میگریست!
دل زن لرزید. دلش میخواست در چوبی را بشکند و جلوی پای مولایش زانو بزند. دستانش را روی صورتش گذاشت. شانههایش لرزید. آرام آرام گریه کرد تا «نحریر» متوجّه آن نشود.
درباره ابومحمّد بارها شنیده بود. همیشه از او به درستی و نیکی یاد شده بود. زن، با خود میاندیشید: آیا ابومحمّد از فردایش خبر دارد؟ آیا میداند فردا چه سرنوشتی انتظارش را میکشد؟
او در این سالها چشم انتظار روزی بود تا مردی را که دربارهاش به نیکویی، درستی و مهربانی یاد میکنند، زیارت کند. هرگز فکرش را هم در سر نمیپروراند که آقا و سرورش ابو محمّد، روزی مهمانش شود؛ مهمانی که نه اجازه دیدارش را داشته باشد و نه اجازه پذیرایی و دل جویی! سرش سنگین شده بود. از خودش هم بدش میآمد. شبِ طولانی و دردناکی برایش بود. صدای ناله جیرجیر کی، سکوت شب را درهم شکست.
ذهنش درگیر فکرهای عجیب و غریبی شده بود؛ درخانهاش چه اتّفاقی داشت میافتاد؟ چرا آن همه اشک، تسلاّیش نمیداد؟ بغضش لحظه به لحظه سنگین تر میشد.
ـ پروردگارا! این، چه امتحانی است؟ چگونه مولایم را از این راز مطّلع سازم؛ چگونه او را از این خانه نفرین شده فراری دهم؟ کمکم کن، به فریادم برس! کاش فردا، از راه نمیرسید؛ کاش آفتاب، هرگز طلوع نمیکرد!
#ادامه_دارد
👇
💖
@eightparadise