🍃🌷 ﷽ قسمت 2⃣4⃣ فصل ششم «میزان» 🔅بدان که هیچ عملی برای سنگینی میزان حسنات چون صلوات و حُسن خُلق نباشد🔅 روایات حُسن خُلق 2⃣ از عصام بن المصطلق شامى نقل شده كه گفت : وقتى داخل مدينه معظمه شدم حسين بن على (ع) را ديدم كه با روش نيكو و اخلاق پسنديده اش ، مرا به شگفتى انداخت پس مرا واداشت كه كينه ی درونى خود را كه از پدرش داشتم ظاهر كنم پس نزديك شدم و گفتم : توئى پسر ابوتراب ؟ فرمود: بلى . هر چه توانستم به آن حضرت و پدرش دشنام گفتم . پس نظرى از روى عطوفت و مهربانى به من كرد و فرمود: اعوذ بالله من الشيطان الرجيم ، بسم الله الرحمن الرحيم خذ العفو و اءمر بالعرف و اءعرض عن الجاهين - الى قوله تعالى - ثم لا يقصرون - و اين آيات اشارت است به مكارم اخلاق كه حق تعالى پيغمبرش را به آن آراست ؛ از جمله آنكه به حداقل از اخلاق مردم اكتفا كند و متوقع زيادتر نباشد و بدى را به بدى مكافات ندهد. و از نادانان روى گرداند، و در مقام وسوسه شيطان به خدا پناه برد. پس به من فرمود: بر خود كار را سبك بشمار و از خدا آمرزش خود و مرا بخواه ؛ همانا اگر از ما طلب يارى كنى تو را يارى مى كنيم و اگر طلب بخشش كنى تو را عطا مى كنيم ، و اگر طلب ارشاد كنى تو را ارشاد كنيم. عصام گفت من از جسارتهاى خود پشيمان شدم . آن حضرت با فراست پشيمانى مرا متوجه شد و فرمود: لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو ارحم الراحمين - و اين آيه شريفه حكايت كلام حضرت يوسف پيغمبر (ع) است به برادران خود كه در مقام عفو از تقصير آنها فرمود كه عتاب و ملامتى بر شما نيست ؛ خداوند شماها را بيامرزد و اوست ارحم الراحمين - پس آن جناب به من فرمود كه تو از اهل شامى ؟ عرض كردم : بلى . فرمود: اين دشنام و ناسزا گفتن به ما عادت و خوى اهل شام است كه معاويه در ميان آنها سنت قرار داده پس فرمود: حيانا الله و اياك هر حاجتى كه دارى با گشاده رويى از ماه بخواه تا به تو بدهم . عصام گفت : اين اخلاق شريفه آن حضرت در مقابل آن جسارتها و دشنامها كه از من سر زد چنان زمين بر من تنگ شد كه دوست داشتم كه به زمين فرو مى رفتم لاجرم از نزد آن حضرت آهسته بيرون شدم در حالى كه به مردم پناه مى بردم به نحوى كه آن جناب ملتفت من نشود و مرا نبيند، ولى بعد از آن مجلس هيچ كس مانند او و پدرش محبوب تر نزد من نبودند. مؤ لف گويد كه صاحب كشاف در ذيل آيه شريفه لا تثريب عليكم اليوم كه حضرت سيدالشهداء به آن تمثل جست روايتى از حسن خلق يوسف صديق نقل كرده كه ذكرش در اينجا مناسب است و آن روايت اين است كه برادران يوسف (ع) پس از آنكه يوسف را شناختند، براى آن جناب پيغام دادند كه تو ما را صبح و شام در سر سفره خود، مى خوانى ما از تو به خاطر آن بلاهائى كه سر تو آورديم خجالت مى كشيم يوسف (ع) فرمود: چرا حيا مى كنيد و حال آنكه شما سبب عزت و شرف من هستيد؟ زيرا كه اگر چه من بر اهل مصر سلطنت دارم لكن ايشان به همان چشم اول به من نگاه مى كنند و مى گويند: سبحان من بلغ عبدا بيع بعشرين درهما ما بلغ يعنى منزه است خداوندى كه بنده اى را كه بيست درهم خريده شده به اين مرتبه رسانيد من الآن به واسطه شما شرف پيدا كردم و در چشمها بزرگ شدم ، زيرا كه دانستند شما برادران من هستيد و من بنده نبودم بلكه نواده ابراهيم خليلم . و نيز روايت شده كه چون حضرت يعقوب و يوسف به هم رسيدند يعقوب پرسيد: پسر جان برايم بگو كه چه بر سرت آمد؟ گفت : بابا مپرس از من كه برادرانم با من چه كردند بلكه بپرس كه حق تعالى با من چه كرد. 📚 👇 💖 @eightparadise